چشم رضا و مرحمت بر همه باز می کنی چونکه به بخت ما رسد این همه ناز می کنی
در غم گداختم یادت جهان را پر غم می کند و فراموشی کیمیاست
تنها منم که زنده مانده ام در هوای تو
عهد همه بشکستم در بستن پیمانت دامن مکش از دستم،دست من و دامانت
عشق من دستانت که مال من باشد هیچ دستی مرا دست کم نمی گیرد
جان به جانم هم کنی جانم تویی
آن که خواب خوشم از دیده ربوده است تویی و آن که یک بوسه از آن لب نربوده است منم
آن که سودا زده چشم تو بوده است منم آن که چون آه به دنبال تو بوده است منم
این همه حرف نزن این همه قصه نگو این همه خسته شدم جان من بوسه بگو
دست به بند می دهم گر تو اسیر می بری
وسیع باش و تتها و سر به زیر و سخت
بند بند قلب من وابسته ی چشمان توست پاره می گردد همه وقتی نگاهم می کنی
ساز ناکوک من امروز کمی غمگین است گوشه ی عشق دلم از غم او رنگین است
رنگ لبخند تو بر هیچ لبی نیست که نیست
چون به کام دل نشد دستی در آغوشت کنم می روم تا در غبار غم فراموشت کنم
چون تو حاضر میشوی من غایب از خود می شوم
اگر بر خیزم از جسمم تو هم پا می شوی با من ؟
دوست دارم که پریشان بکنی مویت را دوست دارم که پریشان تو باشم، چه کنم ؟
وقتی نگاهم کرد خلع صلاحم کرد ماندم که با عشقش آخر چه خواهم کرد؟
اندر دل من درون و بیرون همه اوست
دانم که سرم روزی در پای تو خواهد شد
ای دو چشمانت چمنزاران من داغ چشمت خورده بر چشمان من
در تمام روز در تمام شب در تمام هفته در تمام ماه لحظه های هستی من از تو پر شده
سال وصال با او یک روز بود گویی و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی