گفته بودی که بگو از چه به هم ریخته ای؟ تو بگو قلب مرا با چه برانگیخته ای ؟
هر چند که پیر و خسته دل و ناتوان شدم هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
می خواهمت که خواستنی تر ز هر کسی کو واژه ای که ساده تر از این بیان کنم ؟
گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست ، نیست گر تو پنداری مرا بی تو قراری هست ، نیست
عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم شاید این بوسه به نفرت برسد،شاید عشق
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود
ز عشقت بند بند این دل دیوانه می لرزد خرابم می کنی اما خرابی با تو می ارزد
گفتی نظر خطاست تو دل میبری رواست؟ خود کرده جرم و خلق گنهکار می کنی
چشم من بر راه تو ای مونس شب های من مانده و آرام نمی گیرد دگر در جای خود
مرهم زخم های کهنه ام کنج لبان توست بوسه نمیخواهم چیزی بگو
من نکنم نظر به کس جز رخ دلربای تو
جز یاد تو بر خاطر من نگذرد ای جان
تو مرا زمزمه کن تا دلم آرام شود ...
بیا به جنگ تن به تن شلیک خنده از تو رگبار بوسه با من
شب ها دو لب من، به هم از ناله نیاید تا او همه شب خفته دهن بر دهن کیست
از تب آن دو لب چون عسلت عمریست که می سوزم و درمانم نیست
این من ، با هیچ تویی غیر خودت ، ما شدنی نیست
من پر از درد توام بیمار میدانی که چیست ؟
گاه چنان دوست دارمت کز یاد می برم که مرا برده ای ز یاد
گر ز مسیح پرسدت مرده چگونه زنده کرد بوسه بده به چشم او بر لب ما که این چنین
بیا ذوب کن درکف دست من جرم نورانی عشق را مرا گرم کن
ای من فدای چشم تو یاد عزیزت از همه ی یادها جداست
هنوز اسم تو تنها اسمی است در زندگی من که هیچ کس نمی تواند چیزی در موردش بگوید
شکسته باد دلم گر دل از تو بردارم