منم آن عاشق عشقت که جز این کار ندارم
جای گله نیست چون تو هستی همه هست
قلم از عشق بشکند چو نویسد نشان تو
اسرار دلم جمله خیال یار است
تو مرو گر بروی جان مرا با خود بر
چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست
پیش آ بهار خوبی تو اصل فصل هایی
چه نکو طریق باشد که خدا رفیق باشد
نور خواهی مُستعد نور شو
کعبه جان ها تویی گرد تو آرم طواف
عشقست و عاشقست که باقیست تا ابد
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
در روز خوشی همه جهان یار تواند
ای یار بکش دستم آن جا که تو آن جایی
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم
عشقست نه زر نهان نماند العاشق کل سره فاش
آنک بی باده کند جان مرا مست کجاست
همدلی از همزبانی بهترست
ما بی تو خسته ایم تو بی ما چگونه ای
اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم
چون تو با بد بد کنی پس فرق چیست؟
تو مرا در دردها بودی دوا
جان ببر آنجا که دلم برده ای
ای تو امان هر بلا ما همه در امان تو