چهارشنبه , ۵ مهر ۱۴۰۲
گاهی فقط قلم است که به کمک ما می آید تا کِشتی افکار مارا از دریای پر تلاطم زندگی به ساحل آرامش برساند....
قلم که به دست بگیرید ارکست سمفونی زندگیتان باهمکاری قلم ؛ کاغذو معجزه ذهنتان بهمراه ملودی درد نت به نت عشق را مینوازد.✍️ رضا کهنسال آستانی...
اگر دیدی کسی از دومصرع چشمانت شاه بیتیازامتداد نگاهت غزلی واز پهنای صورتت شعری نوشتشاعر نیست عاشق است ؛ به قلم ش شک نکن...✍️رضا کهنسال آستانی...
قطار زمان ایستگاه توقف ندارد جزروی ریل کاغذ...به شناسنامه پیر شده ام اما بواسطه قلمیِ که بی وقفه درکوچه پس کوچه های خاطرات شیرین جوانی روی کاغذ میرقصد ومیتازد گمان گذرعُمر نمی برم !؟ نشان به آن نشان که بانگاهی به کاغذ وکلمات خارج شده از جوهر خودکار ؛ رقصان وغلتان مست از باده عشق؛ احساس ۱۸ سالگی میکنم. اما بعد دقایق کوتاهی احساس سوزش در چشمم مرا به سمت آینه میبرد دیدن چهره ام در آینه دوباره تاریخ تولدم را به من یاد آوری میکند.✍️رضا کهنس...
گفت قلم به دست چقد دلنوشته دلنوشته شد کتاب بفروشتا کی رقص قلم این چنین پرشور وشتاب بفروشگفت دلم به قلم میخردآنکه میخواند حتی اگر شعر هایم بی جواب می ماند✍️رضا کهنسال آستانی...
می نویسمت✍️که یادم بماندیادت چه کرد.باقلم 🖋 زمان برایم متوقف است ، هم تورو دارم وهم جوانی م را...بدون 🖋 قلم امروز را دارم؛ یک آدم میانسال با مو ومحاسن سپید وقبری از آرزوی داشتنت که در گورستان دلم دفن شده...اما درهردوحالت دلتنگ توام ؛ چه دیروزی که دوستش دارم ومی خواهم درآن باشم چه امروزی که مجبورم درآن زندگی کنم.✍️رضا کهنسال آستانی...
ای قلم هستی بسی زیبا گهر برگرفته علم از تو بال و پر هیچ می دانی که والایی قلمچون خدا بر نام تو خورده قسم روز قلم مبارک...
امروزه روزبه قلم پناه آورده امچرا که سرزمینمخسته از «خون و جسد»به تفکری نوین نیازمندست! زانا کوردستانی...
در دفتر آسمان می نویسمت با پرواز قلم زیر نور ماهمی نویسمت حتی اگر نخوانیم 🖋🤍...
همه ی آدمهای اطرافمان قرار نیست همیشگی باشند.گاهی آدمها می آیند در زندگی ماتا به ما نشان بدهند چه چیزی درست و چه چیزی غلط هست.تا به ما یاد بدهند خودمان را دوست داشته باشیم.تا حالمان را برای لحظه ای کوتاه بهتر کنند.همه تا ابد نمی مانند و ما همچنان باید به حرکت ادامه بدهیم.بهزاد غدیری ، شاعر کاشانی...
دستانم قلم بشوند،اگر،غیر از:حسّ حق گویی،چیزی دیگر بتپد،در نبضِ قلمم!زهرا حکیمی بافقی،کتاب گل های سپید دشت احساس....
اگه به قدرت قلم پی ببری میتونی دنیات ودنیارو تغییر بدی....
گفتا از پدر چه آموختی ؟گوهر نوشتن را با قلم و جوهر آویخته شدن را کس که نتوانست بگوید حرف دلش را دست به قلم شد نوشت زیرا……………. پدرنویسنده :المیراپناهی درین کبود...
قلم : مرهم ، کاغذ : دوا نور بهشتی...
خیس اشک است دفتر شعرمبدان هرگز که بعد رفتنتشعری به یاد من نمی آیدتمام واژه ها مردنددر هر خط این دفترقلم با جوهرش تنهاستو من با یاد شیرینتمجید رفیع زاد...
قلمبنویس ای قلم زیبایم که نگاهم به تو آغشته شده ست...بنویس رویایم بتراش دنیایمبنویس از لب خندان دل کودک کاربنویس از لب خندان جوانان جهانبنویس از لب پیران و دل و درد نهانبنویس از فرهادبنویس از دل لیلی دل یاربنویس آواره مبنویس مست شدم دیوانه امبنویس عاشق زارم چه کنمبنویس ای قلم زیبایم که نگاهم به تو آغشته شده ست...بگو از ساحل زیبای جنوببنویس از خبر زلزله بندر عشقبنویس از قفس و حنجره هابنویس از نفس و پنجره هابنویس...
حلقوم شهر را شرحه می کندتیغی که آزادی راشرح می دهد!حتی زبانم را اگر ببرندانگشتهایم راخودم قلم خواهم کردشعرها هنوز ماندگارترند...جلال پراذران...
در دفترِ زمانه فتد نامش از قلمهرملتی که مردم صاحب قلم نداشت...
قلم بر روی کاغذ ،به، عجب رقصی زند اینک قیامت میکند بر پا ،که از یارم، غزل گویم صبا...
امشب قلم در دفتر من گریه سر دادگویا دلش از شعر تنهایی گرفته! با اشک خود بر سینه ی دفتر روان ؛ گفت: بس کن نگارش ؛ در رثای او که رفتهدور از تو و غمنامه های ناگزیرتبی شک کنار یار و دلدارش نشستهاما تو اینجا بیقراری از جداییبر جان خود ؛ خنجر شدی قلبت شکستهبر گور عشق و خاطرات رفته بر بادکمتر بریز این غنچه ها را دسته دستهبس کن دگر ؛ مویه نکن از رفتن اوتا مرگ در چشمان تو ؛ حلقه نبسته...
می گوید: شمشیر از رو بستی؟! راست می گوید هر وقت بی امان قلم بدست میگیرم در واقع شمشیر دولبه ای را کشیده ام و میجنگم تا یا پیروز میدان شوم یا کشته ....در چنین رزمی اگر پیروز شوی پیروز میدان قلمت است و اگر کشته شوی، یک نویسنده کشته شده ،اما قلم نمرده .کسی دیگر در دست می گیرد ...پس قلم بالاخره پیروز میدان است...
قلم از عشق بشکند چو نویسد نشان تو...
امشب قلم در دفتر من گریه سر دادگویا دلش از شعر تنهایی گرفته! با اشک خود بر سینه ی دفتر روان ؛ گفت: بس کن نگارش ؛ در رثای او که رفتهدور از تو و غمنامه های ناگزیرتبی شک کنار یار و دلدارش نشستهاما تو اینجا بیقراری از جداییبر جان خود ؛ خنجر شدی قلبت شکستهبر گور عشق و خاطرات رفته بر بادکمتر بریز این غنچه ها را دسته دستهبس کن دگر ؛ مویه نکن از رفتن اوتا مرگ در چشمان تو ؛ حلقه نبستهشهرزاد شیرازی <<چه دلتنگم&...
بنویس قلمبنویس قلم! فرصت خاموشی نیستامروز تورا وقت فراموشی نیستچون تیغ بزن ریشه ی بد خیمی رابنویس دگر موسم سرپوشی نیستدیدیم فروپاشی خود را یک عمرامید به ذره های همجوشی نیستهرچند مدارمان به حسرت طی شدماندیم غریبانه که آغوشی نیستبی عشق به دام عقلِ شیرین ماندیمجز درد به کام تلخمان نوشی نیست◇◇◇ علی معصومی...
نمی دانم چرا گاهی،قلمم...یاری نمی کند،این همه سکوت را...شاید رازهایی نهفته ستدر لابه لای واژه هایِ آغشتهِ،به طعم تلخ دلتنگی......
قلمم تو در این هستی(جهان) هستیِ من هستی. اسما رحمانی...
قلم که در دست میگیرم می رقصد و غوغا می کنداز تو نوشتن را خوب بلد است...کافی است از ترنم دست هایت بگویم...کلمات صف میکشند برای بیان شان لبخندت نظم ونثر را...و چشم هایت قافیه وزن را احضار میکنند......
می نویسمامشب به عشق همان که تنهایی ام را وزن کرد و به سنگینی نگاه منجمدش خریدنگاهی که دلم هرگز از دیدنش سرد نخواهد شدنگاهی محبوس شده در یک عکسعکسی که نمی دانست هنوز در دست های من استمی نویسمامشب تا لغزش قلمم روح تورا بلغزاندای همیشگی ام، ای همیشه بهار، ای همیشه سبز...ای باور قلبی که هزار بار شکسته و هرگز نمی شکندای معنای حضورِ دلی که فراموش می شود اما هرگز به فراموش نمی بردهمیشه دلم می خواسته خودم باشم، اما شبیه تو!!و ام...
مُرده شورم را بگوید از تنم من رفته ام آب پاکی را بپاشد بر قلم نه پیکرمارس آرامی...
در اندیشه ببستم قلم وهم شکستم که تو زیباتر از آنی که کنم وصف و بیانت...
با قلم می گویم:ای همزاد، ای همراه،ای هم سرنوشت،هردومان حیران بازی های دوران های زشت!شعرهایم را نوشتی،دست خوش!اشک هایم را کجا خواهی نوشت؟!...
غم دست به قلم بردنچه راحت و آسان اما ...روی کاغذ رقصاندنش چه سخت و دشوار ساناز ابراهیمی فرد...
قلم نوشتکاغذ گریست از غم نگارنده......
اگر هزار قلم داشتمهزار خامه که هر یک هزار معجزه داشتهزار مرتبه هر روز می نوشتم منحماسه ای و سرودی به نام آزادی ......
همیشه در اوج تنهایی اطرافم را که می نگرم کسی را نمی بینم جز قلمی که به یادگار در دست من مانده است.متن امیررضا بارونیان...
آخرِ رقصِ قلم مرثیه ای در غم توستواژه ها، ثانیه ها، در به درِ ماتم توستتو غزل گونه ترین حالت اشعار منیشعر من حال و هوایش همه در عالم توستمی نویسم همه شب از دل لامذهبِ خویشدفترم صحنه ی عشق است و قلم پرچم توستگرچه محروم از آغوش تو گشتم همه عمردر دلم هست هوایت، نفسم همدم توستشاعری خون به دلم در پسِ این قافیه هاوزن شعرم همه سنگینی بارِ غم توستهادی نجاری...
دفتر را ورق زدم قلم را در دست گرفتم . قلم میخواست تو را فراموش کند . قلم میخواست تو را فراموش کند ورق میخواست فصل دیگری آغاز کنم از فصل دلتنگی به فصل عاشقی از فصل عاشقی به فصل دیوانگی قلم میخواست از تو نگوید بس است دیگر بس کاش میشد دفتر سرنوشت لحظه ای آرزو های مرا تمنا کند آن وقت تورو را آرزو میکردم . دست هایت را سفت میگرفتم . تو را به دور دستها می بردم . دو فنجان چای گرم . کنار ساحل قدم می زدیم ...... و اما شب ؟ راستی قلم میخواست چ کند ؟؟...
تو اگرِ در جانِ من نباشی،واژه ها مبهوت می مانند،شعر میمیرد،قلم می خُشکَد،دلِ دفتر میگیرد ..!...
ایستاده ام ...کنارم کسی نیست خودم با خودم ، برای خودم ، تا رسیدن به خودمبه دور دست ها خیره ام ...بغض ، لای حنجره ام خانه کرده قورت داده ام حسرت را با یک لیوان بیخیالی تا پایین ببرد طعم تلخ خستگی رابه کوتاهی دیوارم و به وسعت کویرخالی ام ...از کینه و نفرت پرم از سکوت ...و فریادی که باتلاق ساخته در منخنده ام گرفته از آدم هاوقتی که مرا می خواهنداما وقت خواسته هایشان ...گریه می کنم بی اشک ...از صبوری دلمدر این وادی ...
خیالم خام بود ،گمان می کردم برای تو می نویسم بیشتر که گذشت دانستم اصلا اگر تو نبودی ،قلم در دستانم نمی چرخید و ذهن آشفته ام چیزی برای نوشتن پیدا نمی کرد باز هم گذشت ......و دیدم در من ،تویی نشسته و قلم به دست گرفته و می نویسدسازهای آبی -سولماز رضایی...
ن و القلم .....تو را می نویسم ... واژه کم می آید به نوشته های خدا ، نگاه می کنم تو را دوباره از دست خدا ، می نویسم حرف به حرف ،سطر به سطر در هر کلمه ای ،متولد می شویی..... تولدت را روایت می کنم قلم می چرخد و می چرخد و تو را می نویسد ..... \قسم به قلم و آنچه می نویسد \سازهای آبی -سولماز رضایی...
از سنگسار دردهای بی شمارمدیگر به پایان آمد آرام و قرارمبغض قلم لبریز شد از حسرتی کهشد عاقبت گل واژه بر سنگ مزارم«بهزاد غدیری»...
بعد از تو هر حرفی هر کلمه ای هر جمله ای هر کتابی که نوشتم تفسیری از تو بوده است و من بعد از تو بود که به قلم و آنچه می نویسد ایمان آوردمسولماز رضایی...
آیات خدا ،تمام شدنی نیست هر لحظه کلماتش بر زمین نازل می شود مگر نه اینکه گفت\ اگر همه درختان روی زمین قلم باشند و دریا هم مرکب شود کلماتم تمام نمی شود \از این روست که هرکه بخواهد قلبش محل نزول کلمات خدا خواهد شدسولماز رضایی...
گاه مینویسم!اما پایانش نامعلوم :)\!گه گاهی گم میشوم میان حس هایی که از قلبم بر روی قلم جاری میشود!🙃رهایی در آسمان نوشت!👀✍🏼...
من شرم ِ حضور ِ زندگی در .بندممن تلخ ترین روایت ِ لبخندمروزی که قلم به دست شعرم دادمبا دست خودم گور خودم را کندم!...
افسون قلمنقش دو جهان جوهری از نون قلم بودخورشید خرد پرتو افسون قلم بودتصویر خیال تو که لبریز تماشاستتندیس تراشیده و موزون قلم بودآنجا که نوشتم غزل چشم سیاهتبا رقص درآمیخته در خون قلم بودعاشق شدنم را به کسی قصه نکردمتا محرم رازم سر افسون قلم بودپیغام سلیمان و همایونی بلقیسهمراهی پوپک شده ممنون قلم بودهر نغمه که از دفتر ایام سرودیمگلواژه ی شادانه و محزون قلم بودساکت نشود قل قل سوز فَوًرانشهر شعله که زائیده ...
قلم به یاد تو در می چکاند از دستم...
قلم قوی ترین سلاح بی صدا ترین سلاح روز قلم بر اهلش مبارک...
قلم گفتا که من شاه جهانم! روز قلم مبارک...