ز ناجمعی، حواسم زلفِ یارست پنداری ...
خویش را گم می کنم، شاید تو را پیدا کنم! _
با ما چه می کند دلِ از ما جدای ما ...
جان ها فدای گوشه ی چشم سیاه یار...
زِ آنکه دلتنگ است ، آسان برنمی آید نفس ..
که من بر دُرجِ دل مُهری، به جز مِهرِ تو ننهادم..
شمعم که کس بهار مرا بی خزان ندید...
هرکس که لب گرفت زِما ، لب گزیده شد
عشق است دکانی که متاعش همه درد است...
گران جان تر زِ چندین کوهم و دِلْ می کشد بارم..
خُرم آن روز که من بوسه شمارَم ز لبت...
طریق عشق جفا بردن است و جانبازی
چه گوهری تو،که کمتر بهایِ تو جان است...
چشم ما را همه شب مقصد و مقصود تویی
ای سنگ دل ز پرسش روزِ جزا بترس...! _
عالمی روزی خورِ خون دل اند از خوان عشق....
هم سخن شدن با من، لب گرفتن از تیغ است..
نَفَس آسودگی می خواست اما، جا نشد پیدا..
ز معشوقان نِگه، کاری تر از حرفِ دلاویز است...
سرم بر سینه ی یار است،از عالم چه می خواهم؟
به هرکجا که کسی نیست، جایِ ما خالی ست!
شکسته باد دلم، گر دل از تو بردارم...
نفسم گرفت ازین غم نفسی هوای من کن...
در اشتیاقت کسی نیست از من به تو آشناتر...