شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
دلخسته و بیمارم من بی تو نمی مانمآغوش تو می خواهم دور از تو پریشانممن شاعر چشمانت تو ساقی و مه پارهاز چشم تو می جوشد هر واژه ی اشعارممن مست وصال تو ای دختر شهر آشوبتو بوسه طلب کردی با بوسه ستان جانممن مست و تو بی خانه دور از منی دیوانهاز عشقت چه دیدم تا جان به تو بسپارمدلدادگی ام بر باد در حسرت یک شب خواباز جان و سرم سیرم از عشق تو بیزارم...
بگو به غیرقلبم قلبت به کی دادی که این اندازه ازیه مرد عاشق بیزاری بگو تا قبل اینکه دل دیوونه نشده فقط تومیدونی که دل دیوونه توه...
من زخمی از دیروزم و بیزار از امروزوز آنچه مینامند فردا، ناامیدم...
هم از سکوت گریزان، هم از صدا بیزارچنین چرا دلتنگم؟! چنین چرا بیزار...
تمام خانه سکوت و تمام شهر صداستاز این سکوت گریزان، از آن صدا بیزار...