پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تبر کشیدی و آخر به جانم افتادیتویی که آمده بودی بهار من بشوی...
چون موریانه، بیشۀ ما را ز ریشه خوردکاری که کرد تفرقه با ما، تبر نکرد...
حرف هایش نشان آشنا می دادزیر گوش درختتبر...
موریانه نه! این کابوس تبر استکه درختمان را ذره ذره می خورد...
دور از تودرختی خشکیده...عاشق تبر!!...
خاکسترم گفتآتش را می بخشمتبر را هرگز......
هر چه تبر زدی مرا زخم نشد جوانه شد...