شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
عشقدر جان سنگفرهادمی تراشد...
من خداوند بیستون بودمتو به فکر کدام فرهادی؟! ....
فرهادم! اما چند سالی دیر فهمیدمافتاده دست دشمنانم قصر شیرینم......
عاشقی را شرط تنها ناله و فریاد نیستتا کَسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست ...
نانوا هم جوش شیرین می زند بیچاره فرهاد...
ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه دادمن چه بی شرمم که دارم ترزبانی می کنم...
همچو فرهاد بود کوه کنی پیشه ی ماکوه ما سینه ی ما ناخن ما تیشه ی ما...
دل کندن اگر آسان بود فرهاد کوه نمی کند/ دل میکند......