یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
چشم تو خواب می رود یا که تو ناز می کنی؟...
چشم تو شعر غزلخوان شده استهربار ک میخوانم تورا ز دلم دل میبری...
باشد ببر دلم را ،هرجا ک خود بخواهی چشمت تمام من بود ،گر چ ک خود نخواهی...
بِسمِ ربِّ چشمِ تو،ای آیه ی دلواپسی...
چشم تو انگیزه ی عاشق شدنو به وجودم داده......
عشق را جز در نگاهِچشم تو جستن، خطاست!...
در قهوهایِ چشم تو خواندم که محال استآنکس که مرا عاشق خود کرد نباشی!...
رُخ بنما که چشم توستدوای چشمان تَرَم...
گویا طلسم چشم تو بر من اثر کردچشمان تو شبھای تارم را سحر کرد...
ما را هنر چشم توعاشق بنمود.....
چشم تو روى من غم زده شمشیر کشیدقلب من یاد تو افتاد فقط تیر کشید...
دنیا همه شعر است به چشمم، اما...... شعری که تکان داد مرا بود...