بهاری آمد و رفت، بیثمر شد خزان ماند و دلم، بیبرگ و جانی بود نه دستی سوی فردا، نه امیدی فقط حسرت، که در جانم نهانی بود
تو نباشی ، جهانم ، جان ندارد، و من ، بی جان، « هم» به انتظارت ، نشسته ام «هم » به دنبال جان می گردم، برای جهانم .