چون به کام دل نشد دستی در آغوشت کنم می روم تا در غبار غم فراموشت کنم
چون تو حاضر میشوی من غایب از خود می شوم
چه گریزی ز بر من ؟ که ز کویت نگریزم گر بمیرم ز غم دل، به تو هرگز نستیزم من و یک لحظه جدایی ؟ نتوانم نتوانم ... بی تو من زنده نمانم
دوستت دارم با همه هستی خود، ای همه هستی من و هزاران بار خواهم گفت ، دوستت دارم را
اگر بر خیزم از جسمم تو هم پا می شوی با من ؟
همیشه چیزهایی را که نداشته ام بیشتر دوست داشته ام همچون تو که بسیار دوری که بسیار ندارمت
دوست دارم که پریشان بکنی مویت را دوست دارم که پریشان تو باشم، چه کنم ؟
هر کجا تو با منی من خوشدلم گر بود در قعر چاهی منزلم با تو دوزخ، جنت است ای جانفزا با تو زندان، گلشن است است دلربا
بی تو به تن خسته ی من دیگر نیازی نیست امشب بی تو می نشینم تا سحر تا جان دهم آخر امشب در انتظار مرگ خواهم مرد
وقتی نگاهم کرد خلع صلاحم کرد ماندم که با عشقش آخر چه خواهم کرد؟
اندر دل من درون و بیرون همه اوست
صدا کن مرا صدای تو خوب است صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمیت حزن می روید
دانم که سرم روزی در پای تو خواهد شد
ای دو چشمانت چمنزاران من داغ چشمت خورده بر چشمان من
در تمام روز در تمام شب در تمام هفته در تمام ماه لحظه های هستی من از تو پر شده
سال وصال با او یک روز بود گویی و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی
جان دلم های من دق کردند گوشه ی زبانم پس کی با نام کوچکم صدایم می کنی ؟
وقت دعا که می رسد جز تو هیچ برای خواستن نمی یابم
قلب من تو را می جوید من به یک چشمه می اندیشم آرزوها خود را می بازند اسب ها پیرند سخنی باید گفت من به یک خانه می اندیشم عشق؟ من دلم می خواهد
به خود آمدم انگار تویی در من بود این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود
آغاز هر کجا باشد پایان هر کجا باشد گر پر شکسته در باد پرواز با تو باید
روز اول که دیدمش گفتم : آنکه روزم سیه کند این است
به قصد کشت ما لبخند میزد
یار من دلدار من غمخوار من مایه ی امید قلب زار من دوریت امشب روانم تیره کرد لشکر غم را به جانم چیره کرد