دلخوش نشسته ام که تو شاید گذر کنی لعنت به شایدی که مهیّا نمی شود
نکند بوسه بمیرد خبرش گم بشود دل شکستن نکند مایه ی فرهنگ شود...
خسته ام از تو و از مکر و ریا می فهمی..؟ بی وفا بودنت و ژستِ وفا می فهمی..؟ خسته ام خسته تر از کودک کبریت فروش زیر باران و ... کسی گفته گدا می فهمی..؟ مثل مردی که از او مانده فقط یک پسر و شده آلوده ی تزریق...
چون مرا وعده ی دیدار تو تنها خواب است گر نمازم به قضا رفت مقیّد دانم
ترسم این است نیایی نفسم تنگ شود نقش رویایی تو، هی کم و کم رنگ شود
بدهم تکیه به تو شانه شدن را بلدی؟ گرمی ثانیه ای خانه شدن را بلدی؟ تو که ویرانه کننده است غمت می دانم خوردن غصّه و ویرانه شدن را بلدی؟ آنقدر سوخته قلبم که قلم می سوزد شمع گریان شده، پروانه شدن را بلدی؟ مرغ عشقی شده دل میل پریدن...
مثل شیرین که فرو خفته درآغوش کسی ناله ی تیشه ی بی حاصل یک فرهادم
میخواهم آغوش تو را در اوج لذت اوج غم هر چند با بُر خوردنِ لب ها به لب ها بیشتر می خواهمت از قصه ی عشقِ مسیحا بیشتر از مریم قدّیسه در انجیل لوقا بیشتر
تا تو نگاهم می کنی جان از تنم در می رود