از زیبایی های لبت دوستت دارم هایش را مال من کن
بوسه ای از سر مستی به لب یار زدم آتشی بر دل دیوانه و بیمار زدم
گر چه ای بد خوی من، خوی تو عاشق گشتن است ترک خوی خود مکن، من کشته ی خوی توام
نه من افتاده تنها به کمند آرزویت همه کس سر تو دارد تو سر کدام داری ؟
گفتی غیر از تو دل نخواست کسی را جانم کشید نعره که ای کاش این گفته از زبان دلت بود
نقشی که آن نمی رود از دل نشان توست
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺭﺥ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻧﮕﺎﺭ ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻠﻮﺗﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﯾﺎﺭ ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺑﻮﺱ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﻧﻪ ﻧﮕﺎﺭﯼ ﻧﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ می فهمم
باز هم بانی یخ کردن چایم تو شدی
سپارم به تو جان که جان را تو جانی
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را
جز نام تو نیست بر زبانم
با سرود نام تو دل می تپد
آنکه عشقش به نفس باده دهد باز تویی
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می شود
از همه سوی جهان جلوه ی او می بینم
بیرون نشود عشق توام تا اَبد از دل
دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
کدام نشانه دویده است از تو در تن من که ذره های وجودم تو را که می بینند به رقص در می آیند سرود می خوانند
ما را به جز تو در همه عالم عزیز نیست
تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان
پیش چشمان همه از خویش یَلی ساخته ام پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام
ای کاش می شد یک بار تنها همین یک بار تکرار می شدی تکرار
مهتاب تویی ! برکه_منم_! فاصله_را_باش_... دیدار_تو_هر_شب شده_با_حسرت و_ای_کاش_!
پیشانی ات را به پیشانی ام بچسبان و در چشم هایم خیره شو خسته ام از سکوت این بار می خواهم دوست داشتن را روی لب هایت فریاد بکشم