دستهایش بوی نان می داد و می بخشید هرچه داشت پدر
باران رادوست دارم چون می توانم یک دل سیر برایت گریه کنم بدون آنکه یکی بپرسد چه مرگت شده...؟!
یک شب به خوابم آمدی هنوز بسترم بوی گل می دهد از عطر آغوشت خجسته ناطق
ای دوست که بامن دل تو یکدله نیست برخیز و بیا بی تو مرا حوصله نیست بیهوده بهانه می کنی فاصله را بین من و تو یک سر مو فاصله نیست