جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
عشق دور نیست ..همین که آرامش از نگاهت ببارد و هرم دستانت تب تند تنم را لمس کند واژه واژه دوستت دارم از لب هایمان می چکد و لا به لای دلدادگی هایمان عشق می روید ... ️️️...
"ولنتاین" یه روز نیستیه حسه...یه حس که هرروز تو رگای من جاری میشه از همون لحظه که چشمامو باز میکنم و روز جدیدی رو با فکر به تو شروع میکنم،تا شب موقع خواب که با تصورِ صورت ماهت ب خواب میرم...ولتناین واسه بقیه اس که یادشون بیاد عشق رو...دلدادگی رو...نه منی که هرروز واسم روز عشقه...روزای دلتنگی، که از صبح با بغض بیدار میشم و اولین کاری که میکنم نگاه کردن به عکساته...روزی که فقط چند ثانیه میبینمت و تا شب انقدر حالم خوبه و میخندم...
بهانه هایم برای توست ای مرد عاشق.....آیینه ی روبروی خورشید...اینبار از سفر باز میگردم، بی بهانه، بی دلهره....وای چگونه بخوانم اذان دلدادگی ام را....چگونه تیمم بر موهای پریشانت خواهم کرد.....برگ به برگ، خزان خزان. تمام شد پاییز و نیامدی......گاه ها چه زیبا بودند وچه دلسردانه سپری کردیم.....بیا سردی دی را در آغوش بگیر، گوارای وجودت......این نیز روز گار خوشیست......مقبول درگاه چشمانت باد، «پیمانم»......
دل به دل راه دارد ... ! چرا که دلخوشیِ من دلدادگیِ توست ؛️تو با دلبری هایت دلداده تر کن مرا...
تو را باور کردمطوری که در رویا همبرای هیچ کس اتفاق نیفتاده بودتو را باور کردمگذاشتم در قلبمکوچه،خیابان،شهرو حتی دنیایی بسازیکه تجلی بهشت باشدتو را باور کردمو مزه خوب زندگی رادر لبانت پیدا کردمکه هر کدام از بوسه هایتخاطره ای ست کهگریبان گلویم را گرفته استعشق چه می تواند باشدجز اندوهکه دیگر تلاش نمی کنددر من به وقوع بپیونددتا من هر شب دلتنگی ام را تیمار دهمرسم دلدادگی نبودتو با بی رحمی مرا ترک کنیو من نتوان...
یک نفر باید باشد تا بهشت کند این روز ها را......یک نفر باشد که نقاشی کند تمام دلدادگی هایمان را......یک نفر باشد که مردانه پای تمام خاطراتمان بماند.....کسی که شمیم حضورش بنوازد نت به نت موسیقی عشق را......آن یک نفری که نام چند حرفی ام را زمزمه می کند ، دوست داشتم به جای تمام جانم ها، برایش جان بدهم......و من میان عشق و زندگی، « مرگ» را انتخاب کردم...........
در اردیبهشت تا می تواندچار باید شد به یکدیگرهوایش جان می دهد براى دلدادگی...!...
من چگونه قصه گویم قصه از نامردمیها از عجایبها غریبی بی کسی آزردگیهامن چگویم از جوانی کودکی یا که از پستی بلندیاز زمانهای گذشته از همه آشفتگی هااز کدامین غصه گویم راز دل را با که گویمپس چه شد نیکی وخوبی آن همه مردانگی ها؟سررا بر کدام شانه گذارم تا نگردد آشکارا حال زارمگو کجا رفت آن همه مهمان نوازی آن همه دلدادگی ها؟دست در دستم ده رفیق روز دلتنگی تا دوباره باز یابیم مهربانی خرمی ها...
پای دلدادگی ک به میان آمدبیخیال حرف و حدیث باشچه حدیثی بالاتراز برق چشمانشبه وقت اعترافِ تو!چه حرفی پاکتراز کلمات چیده شده درذهن عاشقتو لکنتِ زبانت برای گفتن تمامشان؟ ️️️...
می خواهم با تو باشمبا تو سفر کنمبا تو بخوابم وبا تو بیدار شوممی خواهم گونه هایم جایگاهِ بوسه های داغِ تو باشد ،تمام اشتیاقم برای تو و آغوشِ تو ، حریمِ مقدس دلدادگی ام .قول بده خانه مان رو به آفتاب باشدچون فکر می کنم در خانه هایِ رو به آفتاب ؛آدم ها خوشبخت ترند .....
اول شدممدال عشق برگردنمآویختآزمون دلدادگی...
ما را کِه جگر به دندان و دهان پر از سکوتیم دل داده ولی دلی نصیبمان نیستدر این شهر کِه غوغا سرِ دلدادگی ستچاره ام جز خموشیِ ، احوال چیستچون برگِ خزان بِه زیر پا فتاده اماجزصدای استخوان شکستنم نیستیارِ آن کس ک دلی ز سینه اش نیست، بگو کیستجاناناحوالَت ، بی منو ، با رقیب چِه حالی ست......
تنهایى شب را بیدار ماندم دیر دانستم بى خوابى ،تاوان دل دادگىِ توست ......