پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
درمقابلش نشست در سکوت کامل ومن نظاره گر بودم این صحنه را،ازدومصرع چشمانش شاه بیتی سرود،بدون کاغذ وقلم وحتی آوردن کلمه ای به زبان ...ولی من به وضوح دوستت دارم را لمس کردم در تک بیت سُرائیده چشمانش !!!...
از روز مَحشر نترسانید کسی را که سالهاست به هیچ صراطی مستقیم نیست حَمدش بوقت نماز.جز ؛ رو به قبله او.من کافرچشمانش شدم. بهشت ارزانی شما !!!برای وصالش ، جهنم را خریدارم .فقط بگوئید چند......
چشمانش را دیدم و انگار زیر پاهایم خالی شددقیقا شبیه کودکی کهدر میان دریا ماسه های زیر پایش نشست می کند همینقدر کودکانه علیرضانجاری(آرمان)...
نه خودنویس به دست داشت و نه روان نویس لای انگشتان هنگام نوشتن!؟نمیدانم؛ خودکار کم رنگی به کف داشت یا شاید هم مدادی رنگ پریده...اما هرچه بود ،کاغذ نگاشته اش همیشه لکه جوهری داشت و هم آنهم بود علت ناخوانائیش...؟!به گمانم مشکل از لیقه چشمانش بود...مُرکب اشک را در لیقه چشمانت کم کنتا نستعلیق ترانه هایت خواندنی شوند✍️رضا کهنسال آستانی...
چشمانش، تمامِ آن چیزی بود که مرا به زندگی امیدوار میکرد....
با چشمهایش نیست چون تاب ستیزماز شر چشمانش به آغوشش گریزمگفتی در آغوشم فضولی هست موقوفگفتم به روی جفت چشمانم عزیزم علی اکبر اسلامیان بیدل خراسانی...
به دل گفتم ز چشمانش بپرهیز ......
در پاکی نگاهش نماز خواندم ودر خماری چشمانش جان ب اغوشش دادم -المیرا پناهی درین کبود نویسنده...
آسمان همبه اشکِ چترها ایمان آوردچشمانتبه چشمانم نه !!آرمان پرناک...
صفحه ی ۲۱ برای او که چشمانش بهار بود پر از شکوفه های سرخ وحشی در دشت سبز خیال به وقت کوچ پرندگان مهاجر برای اوکه لبخندش تجسم رهایی در هجوم ثانیه های بی قرار و تو کوتاه ترین رویای من گاهی بیا از پشت دیوار بلند رویا بامن در خواب و شعر قدم بزنسیما یداللهی...
یک زن که میخندد هوا یعنی که مطلوبست از رعد و برق کوچک قلبش چه می دانی؟ دلگیر باشد ساکت و سرد است این دنیا از عمق چشمانش هوا را خوب می خوانی؟...
و من در میان اندوه تلنبار شده ادمی در جنگ هزار ساله اسمانیان به وقت فروغ روشنی ماه در وجود اندامی نحیف و ظریف با دستانی باریک و کشیده چون شاخه های ترد صنوبر چشمانی را یافتم از فرط زیبایی توصیف در کلام نمیگنجید پاهایم تاب قدم بر قدم انداختن نداشت اتشی از درونم برخواست و بی اختیار حجم اندوهی از چشمانم چکید تماشایش را مزمزه کردم بوی ریاحین صبح گاهی چون عطر تند مشک اهوان رمیده دشت های ارژن از چشمانش سرازیر میشد به ...
چشمانش را آن دم صبحکه دیدم دلم برای نگاه هایدلبرانه اش رفت!صحرگاه دعاکردم که خدایش آن رانصیب من کند:)نغمه اردشیری...
دلم گرم است در پاییز حتی زیر بارانشدلم گرم است حتی به خیابانهای عریانشتمام مزّه ی شعرم به خرمالوی پاییز استبه طعم ترش نارنگی و رقص باد آبانشکه شعرمن همیشه نطفه اش در بطن بی برگیستچرا افشا نخواهد شد قدیمی راز پنهانش؟دوباره بی هوا اورا میان جمعیت دیدمخداوندا سراورا به سمت من بگردانشهمین شبهای طولانیست فرصت میکنم جزشعرببافم شال سبز سدری همرنگ چشمانشدر این عالم دلم به چیزهای کوچکی گرم استبه چتر قهوه ای و ساعت و تسبیح ا...
گفت شعری بگو برای منچشمانش غزل استشعر می خواهد چکار ؟؟...
زلف چو شب اهواز و ابرو چاقوی زنجانچشمانش طعنه به خمخانه شیراز می زندارس آرامی...
بر همین منبر دستور خواهم داد ساعت ها را جلو بکشید که وقت شرعی چشمانش زودتر فرا خواهد رسید سایه ی سرت بر کدامین طرف خواهد ایستاد ؟ قبله زندگی ام را مشخص کن با همین اشک ها وضو خواهم گرفت رکعتی بر بوسه نگاهت خواهم گذاشت ......
رنگ و فرم چشمانش خیلی شبیه تو بود... اما مانند تو عشقِ مرا در خودش نداشت :) به قلم: کتایون آتاکیشی زاده...
چشمانش آیینه ای از دل پاکش بودصداقت را فریاد میزداگر که راه دلش به راه زبانش نبودو موهایشامواج خلیج..که متلاطم میساخت دل جوان و عاشقم راو میکشاند به هر طرفگاهی به سمت سبزی و راستیِ مازندرانو گاهی به مسلک مهمان نوازی گرم خوزستانچه سفر ها که با هم نداشتیممن و موهایشایران و صفایش!و هرچه که بود عشق و عشق و عشق!...
چشمانش آبی نبود که بگوییم آرامش دریا را دارد سبز هم نبود که طراوت جنگل را داشته باشد به رنگ هم نبود که به روح خسته ام جان بدهد چشمانش مشکی بود...دو تیله مشکی...که انعکاس تصویر من و تمام خوشبختی ام را در آن می دیدم.. • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
وقتی چشم در چشمش شدم، دست و پایم را گم کردم...چشمانش در زیر آن نور درخشان آفتاب، عجیب می درخشید و رنگ خاصی داشت...با نگاهش در آن هوای سرد پاییزی، حرارت داغ و آتشینی به وجودم پاشید...تپش قلبم را بالا برد... در زیر باران،از درون داغ و آتشین بودم، اما در عین حال،همچون بید، از سرما به خود می لرزیدم... اگر اسمش عشق نیست،پس این دردی که از هر دردی درناک تر است و دردی بی درمان است؛ نامش چیست؟!🖤...
به حُرمت چشمانش تا ابد نگاه بر دیگری را بر خود حرام کردم ......
خاطره ی خوبِ کسی شو...حتی اگر قرار بر همیشه ماندن نیست،آنی شو که وقتی در ذهنش آمدی،چشمانش تو را لو بدهند......
از تماشای دلبری هایشبه تماشای چهره اشعقب نشینی کردمو زیر سنگر چشمانشپرچم سفیدم را بالا گرفتمجنگ نا برابری استجنگ میان یک دلو چشمان کسی که دوستش داریزهرا عیدی (سحر)...
و اما چشمانشصبح پیروزی بودچشمانش را گرفتجنگ اغاز شد.....
مگر می شود باران بزند وقطره ها دلم را دست پاییزنسپارندنرمی لبانشچشمانشپر از حرف است...
یک زناگر به جاى دهانشبا چشمانش حرف بزندهرگز تنها نخواهد ماند...
موقع رفتن چشمانش را تقسیم کرد ؛سیاهی اش به روزگارِ من رسید ،آرامشش به دیگری!...
چشمانش چنگیز بود و من ایرانی ویران...لیلا قهرمانی آرمینا...
مانده ام بین دو راهۍلبخندش یڪ طرف؛ چشمانش طرف دیگرنمیدانم براۍ ڪدامش بمیرم️...
بدون شک جهان را به عشق کسی افریده اند ، و بهار را به عشق ترانه !چه بهارقشنگی وقتیباد میوزد و روسری یار را با خودش میبردچشم هایم محو زلف هایش میشودانگار زلف هایشاز جنس آسمان شب بود وقتی در سیاهی چشمانش غرق میشودم یک نور از جنس عشق نگاهم را درگیر میکرد فهمیدم هیچ کس نمیتواند به اندازه او مهربان باشد هیچ کس به زیبایی او خدا را در اغوش نمیگرفتاخر او ترانه بود عشق بهار ... !...
راهی مقصددستانش شدموگرنه من کجا سفر کجا جاده کجامست چشمانش شدموگرنه من کجا ساغر کجا باده کجابیقرار وصل شبهایش شدموگرنه من کجا امید آینده کجاقفل در زنجیر احساسش شدموگرنه من کجا وعده پاینده کجا...
او مرا مجنون چشمانش کرداما نگاهش رو به فرهاد بود...
بهشت را دوبار دیدمیکبار در چشماشیکبار در لبخندش ️️️...
صبح راروی فرکانس چشمانشتنظیم کن و روی مدار عاشقی قطبهای دلت را به واژه ی دوستت دارمنرم کن ......
پای دلدادگی ک به میان آمدبیخیال حرف و حدیث باشچه حدیثی بالاتراز برق چشمانشبه وقت اعترافِ تو!چه حرفی پاکتراز کلمات چیده شده درذهن عاشقتو لکنتِ زبانت برای گفتن تمامشان؟ ️️️...
مانده ام بین دو راهی لبخندش یک طرفچشمانش طرف دیگرنمیدانم برای کدامش بمیرم️️️...
دلم کسی را میخواهد،کسی که از جنس خودم باشد…دلش شیشه ای…گونه هایش بارانی…دستانش کمی سرد…نگاهش ستاره باران باشد…دلم یک ساده دل می خواهد…!!!بیاید با هم برویم…نمیخواهم فرهاد باشد،کوه بتراشد…نمیخواهم مجنون باشد،سر به بیابان بگذارد…میخواهم گاهی دردم را درمان باشد…شاهزاده سوار بر اسب سفید نمیخواهم…!!!غریب آشنایی میخواهم بیاید با پای پیاده…قلبش در دستش باشد..چشمانش پر از باران باشد…کلبه کوچک را دوست دارم…اگر این کلبه در قلب او باشد…...
به سلامتی پدری کهنمی توانم رادر چشمانش زیاد دیدمولی از زبانش هرگز نشنیدم....
اَعوذُبِاللّه مِنَ الچَشمانِ لامَذهَبَش!چَشمانش را که دیدم،زیر لب آیه را گفتم!بی انصاف دستِ شیطان را هماز پشت بسته بود...!...
چشمانششروع تمامسوره های کتاب عاشقیمان بود...
چنان چشمانش به چشمان من شباهت داشت که ما در آینه یکدیگر را گم می کردیم...