می خواهم هر صبح که پنجره را باز می کنی آن درختِ رو به رو من باشم فصلِ تازه من باشم آفتاب من باشم استکان چای من باشم و هر پرنده ای که نان از انگشتانِ تو می گیرد …!
می روم بی آنکه دور شده باشم چشمان تو که مبداء باشد سفر یعنی ماندن و جاده بهانه ایست تا حواسم در هزار جهت به عطر تو پرت شود...
جهان دیگری هست .. و برای رسیدن به آن نیازی به مرگ ندارم کافی ست از پیراهنت عبور کنم ...
آغوشت .. در هر کجای جهان ! به زبان مادری ام باز می شود به زبان مادری ام بسته می شود و من دورافتاده ترین جاده های کشورم را هم از یاد نمی برم تا دست های تو ! برای دیدن هست ...
یک زندگی کم است... برای آنکه تمام شکلهای دوستت دارم را با تو در میان بگذارم... میخواهم هر صبح که پنجره را باز میکنی؛ آن درخت روبه رو من باشم.. فصل تازه من باشم.. آفتاب من باشم.. استکان چای من باشم.. و هر پرنده ای که نان از انگشتان تو...