شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
میخواهم تکان بخورم اما نمی توانم انگار که بدنم احساسندارد...بوی گسِ خاک تا مغز و استخوانم رفتهتلاش می کنم تا به یاد بیاورم کجایم که به ناگه حرکت جانوری را روی پوست صورتم احساس می کنم می ترسم و میخواهم فریاد کنم و پرتابش کنم اما صدا در گلویم نیست و دستانم توانِ بلند شدن ندارندجانور بالاتر می آید و من ترسم فزون تر می شودبالاخره به یاد می آورممردی با وسیله ای در دستبه سمتم هجوم می آوردداس است یا تبر را نمی دانماما تیز استخیلی تیز...
دخترکم برگرد، حتی اگر هزارسال است که رفته ای، برگرد به آغوشم، حتی اگر ده ها هزار بار اشتباه کردی... تو تکه ای از جان منی و من در قبال جان کوچکم مسئولم.لعنت به من اگر با تو آنقدر بد تا کنم که از بی مهری ام به دست های سرد غریبه ای پناه ببری... برگرد دخترکم، اگر به دنبال نور رفتی و به سیاهی رسیدی، اگر به دنبال عشق رفتی و به داس های خون آلوده رسیدی، برگرد، من با تمام عشقی که به تو دارم برای چشم های معصوم تو، نور می سازم...برگرد دخترم که هوای بیرو...
باز سنجاقک عاشق/ لقمه ی باز شد/لیسار در مِه جنگل...
خواب می دیدخوابِ چقدر بوسهو چقدر ازپاشنه درکَنانِ سینه چاکو چقدر آفتابِ بر تنو چقدر ماهِ پُر در شکمو چقدر گنجشکَکان که از سینه اش دانه برچینندو چقدر برومند و چقدر پُرناز در دامنشکه آن ها هم پس از او خوابِ بوسه ببینند و خوابِ در از پاشنه کندن و سینه چاکی و آفتاب و ماهِ پُر و گنجشکَکانِ دانه برچین از سینه و......داس فرو ریختخواب قرمز شد...