پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
اوایل فکر می کردم فاصلمون زمین تاآسمونه . . .تو اون ماه آسمون بودی که همه شیفتشبودن، منم یه آدم معمولی که از ماه فقطمی تونه انعکاس رنگ نقره ایش رو تویدریاچه داشته باشه!تا اینکه یه روز وقتی با نگاه نقره ایتتماشام کردی و من توی شیرینی لبخندیکه بهم زدی غرق شدم؛ فهمیدم با وجودفاصله ها گاهی می شه به ماه سقوط کرد =)!...
سال هاست هر صبح خورشیدِ آغوشت بر تنم طلوع می کند؛ در آشفتگی ها، سینه ات امانت دار اشک هایم می شود و به هنگام شادی، بازوانت شنوای خنده هایم.شب هنگام که می رسد اما چشم باز می کنم. دلتنگی ها را به سینه ام می سپارم، دستانم را حصار جسمم می کنم.تو اینجا نیستی! من با بغض نبودنت خودم را در آغوش می کشم . . .- ریحانه کهنوجی...
شیب دلم به سمت تو کج شده است؛هر راه گریزی از این احساساتتهش به عشق تو منتهی می شود!- ریحانه کهنوجی...
آغوشت قدر مطلق من است؛با هر حالی که داخلش شومبه هنگام خروج . . . لبریز از حس مثبتم :)- ریحانه کهنوجی...
شکوفه های بهار سر تعظیم فرودمی آورند در برابر لطافت لبخندی کهروی صورتت کاشته می شود!نوازش تابستانِ آغوشت گرما را بهیخبندان قلب سردم می بخشد!زیبایی رنگ های پاییزی به هنگام رقصبرگ ها در خزان را درخشش رنگمست کننده چشمانت دو چندان می کند!لذت زمستان زمانی برایم معنا می شودکه مریضی هایم پس از بارش سنگینبرف را تو پرستاری می کنی و قلبم رابه عشقت گره کور می زنی!تو دلبر چهار فصل منی!از زشتی دنیا که خسته می شومبه قشنگی های وجودت ...
انعکاس عسلی چشمانت، در قعرنگاهم آغاز مبتلا شدن بود بهدل باختنی غلط و به گناهعاشقی و حال من دچارم بهتکرار مکرر این اشتباه . . . :) !- ریحانه کهنوجی...
قطرات اشک روی گونه ام روان می شوند . . .چیزی نیست؛ اندکی گرد و غبار است!پس از مرور دوباره گذشته، از لابه لایخاطرات خاک خورده بلند شده اند.- ریحانه کهنوجی...