کافیست اسمت کنار اسمم باشد تا کسلىِ پنجشنبه ها، نحسىِ جمعه ها، از بین برود! امتحان کنیم...؟
در آنسوی دنیا زاده شده بودی دور بودی مثل تمام آرزوها و ریل ها در مه زنگ زده بودند هیچ قطاری حاضر نبود مرا به تو برساند من به تو نرسیدم من به حرفی تازه در عشق نرسیدم و در ادامه خواب های من هرگز خورشیدی طلوع نکرد ...
وای از بی حواسی اول صبح ! تا بخواهد شیرینی رویای دیشب از سرت برود و یادت بیافتد مدتهاست او رفته و تو تنهایی میبینی دوتا فنجان چای تلخ مانده روی دستت ...
از هر چه هست و نیست گذشتم ولی هنوز در مرز چشمهای تو گیرم فقط همین! با دیدنت زبان دلم بند آمده ست شاعر شدم که لال نمیرم !
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم ! در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید یادم...
من پری زادهام و خواب ندانم که کجاست چونکه شب گشت نخسپند که شب نوبت ماست
من تمنا کردم که تو با من باشی تو به من گفتی -هرگز- هرگز! پاسخی سخت و درشت و مرا غصه ی این هرگز کشت!
دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟ مازدوست غیرازدوست، مقصدی نمیخواهیم حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی
ایمان بدون عشق شما را متعصب وظیفه بدون عشق شما را بداخلاق قدرت بدون عشق شما را خشن عدالت بدون عشق شما را سخت زندگی بدون عشق شما را بیمار میکند
گفتگوی کفر و دین آخر به یک جا می کشد خواب یک خواب است و باشد مختلف تعبیرها
بگو کجا رفته ای که بعد از تو. دیگر هیچ پیامبری از بیعت ستاره با نور سخن نگفت
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند!
هرگاه رَّد پای کسے که آرامشم را گرفته بود دنبال کردم, به خودم رسیدم...!
حیف که رویِ تو غیرت دارم وگرنه روسری ات را از همین سطر باز می کردم که همه ببینند چه خیالی بافته ام از موهایت
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست تا اشارات نظر ، نامه رسان من و توست گوش کن با لب خاموش سخن می گویم پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
صفر را بستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم از شما چه پنهان ما از درون زنگ زدیم !
تو می روی و دل ز دست می رود مرو که با تو هر چه هست می رود شب غم تو نیز بگذرد ولی درین میان دلی ز دست می رود
وقت عریانی من و کمی قبر و دوسه گز پارچه وکمی گل تلی از خاک و مردمی که پس از ریختن اشکی از سردلسوزی تک وتنها بگذارند مرا باشعله لززان شمعی که به فوت نسیمی بمیرد ناگاه وتو مات که چرا هیچ بیادت نبود تا بیایی و بخوانی لااقل فاتحه...
برای این که آدم کسی را عاشقانه دوست داشته باشد باید سخت به هیجان بیاید وقتی بازی دو طرفه باشد ، ارزش انجامش را دارد. اگر قرار باشد آدم به تنهایی بازی کند بازی احمقانه می شود
تا میتوانید غافلگیرش کنید درست در لحظه اى که فکرش را هم نمیکند! مثلِ بارانِ وسطِ چله ى تابستان ذوق کردنش را با دقت ببینید لبخندش را... باور کنید تمامِ اینها یک دنیا ارزش دارد!
بعدِ صد مرتبه توبیخ غلط کردی باز؟ ما که هستیم تو دنبال چه میگردی باز؟ ماشه ات را بِچِکان مَرگ، اگر مَردی باز تو که از منزلِ منقل تبر آوردی باز هی به آیا بزنم یا نزنم فکر نکن......
تو شب بخیر می گویی ستاره ها رقصان به خودنمایی می پردازند ماه لبخند می زند شب چه زیباتر می شود
مرگ ها دو دستهاند: مردی که قدم میزند زنی که حرف نمیزند
براى زیستن هنوز بهانه دارم من هنوز مى توانم به قلبم که فرسوده است فرمان بدهم که تو را دوست داشته باشد