سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود دائم برای تو......
زخم آن چنان بزن که به رستم شغاد زدزخمی که حیله بر جگر اعتماد زدباور نمی کنم به من این زخم بسته راباچشم باز، آن نگه خانه زاد زدبااینکه در زمانه ی بیداد - می توان،سر را به چاه صبر فرو برد و داد زد،یا می توان که سیلی فریاد خویش رابا کینه ای گداخته، بر گوش باد زد،گاهی نمی توان به خدا حرف درد رابا خود نگاه داشت و روز معاد زد...
پروانه هم شبیه من از ساده لوحیشدلبسته گلی ست که درکش نمی کند...
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست...
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیستتو مرا باز رساندی به یقینم کافیستقانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از توگاه گاهی که کنارت بنشینم کافیستگله ای نیست من و فاصله ها همزادیمگاهی از دور تو را خوب ببینم کافیستآسمانی!_تو_در_آن_گستره_خورشیدی_کنمن_همین_قدر_که_گرم_است_زمینم_کافیستمن_همین_قدر_که_با_حال_و_هوایت_گه_گاهبرگی_از_باغچه_ی_شعر_بچینم_کافیستفکر_کردن_به_تو_یعنی_غزل_شور_انگیزکه_همین_شوق_مرا__خوب_ترینم__کافیست...
تو را چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشتبه شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری...
تو چه کردی که دلم، این همه خواهان تو شد؟...
تن یخ کرده، آتش را که می بیند چه می خواهد؟همانی را که می خواهم، ترا وقتی که میبینم.......
ﭘﮋﻭﺍﮎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﺸِﻨﯿﺪمﺍﯼ ﻫﺮﭼﻪ ﺻﺪﺍ هﺮﭼﻪ ﺻﺪﺍ ﻫﺮﭼﻪ ﺻﺪﺍ ﺗﻮ...
گاهی تو را کنار خود احساس می کنماما چقدر دلخوشی خواب ها کم است...!...
تو چه کردی که دلم این همه خواهان تو شد...
با همه ی بی سر و سامانی امباز به دنبال پریشانی امطاقت فرسودگی ام هیچ نیستدر پی ویران شدنی آنی امآمده ام بلکه نگاهم کنیعاشق آن لحظه ی طوفانی امدلخوش گرمای کسی نیستمآمده ام تا تو بسوزانی امآمده ام با عطش سال هاتا تو کمی عشق بنوشانی امماهی برگشته ز دریا شدمتا تو بگیری و بمیرانی امخوبترین حادثه می دانمتخوبترین حادثه می دانی ام؟حرف بزن ابر مرا باز کندیر زمانیست که بارانی امحرف بزن حرف بزن سال هاستتشنه یک صحبت طولانی ا...
رنگ سال گذشته را دارد،همه ی لحظه های امسالم سیصد و شصت و پنج حسرت را،همچنان می کشم به دنبالم قهوه ات را بنوش و باور کن من به فنجان تو نمی گنجم دیده ام در جهان نما چشمی، که به تکرار می کشد فالم )): یک نفر از غبار می آید ))! مژده ی تازه ی تو تکراری ست یک نفر از غبار آمد و زد، زخم های همیشه بر بالم ** باز در جمع تازه ی اضداد، حال و روزی نگفتنی دارم هم نمی دانم از چه می خن...
تو را چون آرزوهایم، همیشه دوست خواهم داشتبه شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری...
خوش به حال من ودریا و غروب و خورشیدو چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید...
من و تو ساحل و دریای همیم - اما نه!ساحل اینقدر که در فاصله با دریا نیست...
شب که آرام تر از پلک تو را می بندمدر دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست...
این عصرهای پاییزی عجیب بوی ِ نفس های ِ تو را می دهد ...!گوئی ... تو اتفاق می افتی و من دچار می شوم ......
دلم فریاد میخواهدولی در انزوای خویشچه بیآزار با دیوار نجوا میکنمهر شب......
صدا همون صدا بودصدای شاخهها و ریشهها بودبهار بهار چه اسم آشناییصدات میاد اما خودت کجاییوا بکنیم پنجرهها رو یا نهتازه کنیم خاطرهها رو یا نهبهار اومد لباس نو تنم کردتازهتر از فصل شکفتنم کردبهار اومد با یه بغل جوونهعیدو آورد از تو کوچه تو خونهحیاط ما یه غربیل باغچه ما یه گلدونخونه ما همیشه منتظر یه مهمون...
به عمر مثنویات با تو زیستم، شاعرو سخت بدرقهات را گریستم، شاعراگر چه در همهجا آسمان همینرنگ است،قبول میکنم، اینجا دل شما تنگ استدرنگ کن که دلم با تو همسفر شدهاستسفر؟ نه، آه... دلم با تو دربهدر شدهاستتو ساده گفتی و من نیز ساده میگویمپیادهام و رفیقی پیاده میجویم .........
می دانم آری نیستیاما نمی دانمبیهوده می گردم به دنبالتچرا امشب؟...
ای شما !ای تمام عاشقان هر کجا!از شما سوال میکنمنام یک غریبه رادر شمار نامهایتان اضافه می کنید...
قانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از توگاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست...
دوستم داری می دانمباز دوست دارم که بپرسم گاهی...دوست دارم که بدانم امروز مثل دیروز مر امی خواهی؟...
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم / گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست...
آمده ام تا تو نگاهم کنیعاشق آن لحظه ی طوفانی ام...
پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من ؟تا شرح دهماز همه ی خلق چرا تو ؟...
دوستم داری باز دوست دارم که بپرسم گاهیدوست دارم که بپرسم امروزمثل دیروز مرا می خواهی ؟...
ﭘﮋﻭﺍﮎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻮﺩﻡ وﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡﺍﯼ ﻫﺮﭼﻪ ﺻﺪﺍ،ﻫﺮﭼﻪ ﺻﺪﺍ،ﻫﺮﭼﻪ ﺻﺪﺍ، تو......
گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها راتا زودتر از واقعه گویم گله ها راچون آینه پیش تو نشستم که ببینیبر من اثر سخت ترین زلزله ها راپر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیستبس که گره زد به گره حوصله ها رایک بار تو هم عشق من از عقل میاندیشیک بار تو هم عشق من از عقل میاندیشبگذار که دل حل کند این مسئله ها راگفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را...
از هر چه هست و نیست گذشتمولی هنوزدر مرز چشمهای تو گیرمفقط همین!با دیدنت زبان دلم بند آمده ستشاعر شدم که لال نمیرم !...
از هر چه هست و نیست گذشتمولی هنوزدر مرز چشمهای تو گیرمفقط همینبا دیدنت زبان دلم بند آمده ستشاعر شدم که لال نمیرم فقط همین!...
یا به زوال میروم ؛یا به کمال میرسم !یکسره کن کار مرابگو که عاشقم، بگو…...............