سیب بهانه بود *حوا* می خواست آزاد باشد...
گناه کن٬ با من گناه کن ! بیا برای یک بار هم که شده احساس کنم که آدمم... سیب نشانم بده ! بهشت سهم کسانی که تو را باور نکرده اند . قدری مهربان تر نگاهم کن !
تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضبآلود به من کرد نگاه سیب دندانزده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز سالهاست که در گوش...
چشم؛ زیتون سبز در کاسه، سینهها؛ سیب سرخ در سینی لب میان سفیدی صورت؛ چون تمشکی نهاده بر چینی
وقتی حوا سیب ممنوعه رو چید ،گناه به وجود نیومد ؛ اون روز یه قدرت باشکوه متولد شد که بهش میگن : نافرمانی