زندگی جعبهای بود که کاغذهای کادویش به باد سپرده شده بود هدیه؟ یک سنگ در میان آینههای شکسته یا شاید خندهای از یاد رفته بر لبهای کودکی که هیچگاه زاده نشد کسی گفت: «باز کن!» و جعبه پر شد از تاریکی از سکوتی که حرفهایش را گم کرده بود و...