شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
انگار قهوه تلخ بر روی تقویم ریخته شدهکه اینگونه روزهایم تلخ شده است...شقایق باباعلی...
مترسک؛ مَرد بیخیال مزرعه بود گندم هایش را بُردند و او همچنان می خندید......
جعبه ی رنگهایم؛بی رنگ شده اند.در کدام قُمار رنگها را باخته ام؟شقایق باباعلی...
مرا بخوابان با لایه هایت در ازدحام گلبرگ ها......
شهرِ مِه گرفته، روشنی چراغ برق را در خود حل میکند......
نارنجی من!با رفتنت ناقص شد رنگ هایمحالا چگونه رنگ بزنمپرتقالِ دوست داشتنِ نقاشی ام را؟...
وقتی آمده بودمکه تو رفته بودی؛و کوچه باران خورده آخرین قدم هایت را برایم ترجمه میکندمن آمده بودموقتی که تو رفته بودی...شقایق باباعلی...