دلم از شوق دیدارت، سبد از زندگی پُر کرد سراسیمه رسید آنجا، خودَش را بازهم گُم کرد دو چشمش را که گَردانید،دریغا روی تو پَر زد جهان خاکستری تر شد،نبودت را تلنگر زد دلم از وحشتِ دوری تمام جاده ها را گشت نشانِ کویِ تو اما، برایش یک معما گشت...
عشق من شبیه دریا بی پایان همچون باد می آیی و من موج می زنم خسته ام از رفتنت به شوق دیدارت در آشوبم
با رقیبان خیالی گرم پیکارم هنوز با خیالات تو جان دارند افکارم هنوز من سزاوار سکوتت نیستم حرفی بزن شب شد و با شوق دیدار تو بیدارم هنوز ای که درمان دل وامانده ام را ازبری بعد درمان طبیبان نیز ، بیمارم هنوز خواب را ازمن گرفتی چشم هایم را...
باز می آیی و من جان به تنم می آید .... گل لبخند به روی دو لبم می آید..... حال دل تیره تراز سلسله موی توبود... مژده ای دل که دگر ماه شبم می آید ... درتب هجر تودل سوخته ام من بسیار... این دل سوخته را تاب وتبم می...