پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تو یک روز نیستیتمامِ سالی.تو یک شبیا یک کتاب و یک قطره نیستیتو یک نقاشی یا تابلویی بر دیوار نیستی.اگر دقیقه ای نباشیساعت ها از کار می افتندخانه ها برهوت می شوندکوچه ها اشک می ریزندپرندگان، سیَه پوش می شوندو شعرها هم نیست می شوند..تو فقط باد و باران هشتمِ ماه مارس نیستیتو ای دل انگیزِ شب های تابستانیگیسوان شب های پاییزیتو ای سوز بوران عشقتو نباشیچه کسی باشد؟!زن، زن، زن، زنتو زندگی هستی.....
شیرکو بیکس :خوب می دانم که ما ؛هرگز سهم هم نخواهیم شد !چونان ریل هایی که هرگز به یکدیگر نمی رسند !دریغا که اگر بخواهیم اندکی سوی هم آییم ،واگن دل هایمان واژگونه خواهد شد ...و آنگاه خواهی دیدچه نامه های عاشقانه ایچه شیشه های عطر وچه میعادگاه هایی که ویران می شود ......
در ژرفای درونمنی لبکی محزون هستهر سال پاییز ،که می آید آن را بر لبش می نهدباد در هم می پیچد و چشم تنهایی خیسمی شود ....و انتظارم فرو می ریزدو حیاط شعرم آکنده می شود از برگ درخت .......
صبح که شعرم بیدار میشودمیبینم بسترم سرشار از گُلِ عشق توست و عشق تو آفتاب است آنگاه کهدرونم طلوع میکنی و میبینمت...
هر لذتی که می پوشم یا آستینش دراز است یا کوتاه/ یا گشاد به قد من/ هر غمی که می پوشم/ دقیق انگار برای من بافته شده/ هر کجا که باشم...