پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بعضی اتفاقات، تنها زمانی قشنگ اند که به وقتش بیفتند.یک عروسک با موهای چتری قرمز و دامن_چین_چین ، برای یک زن هفتاد ساله هیچ جذابیتی ندارد. حتی اگر آن عروسک آرزوی هفت سالگی همان زن بوده باشد.پسر بچه ای که برای جشن_تولد هشت سالگی اش، منتظر ماشین کنترلیِ مشکیِ پشت ویترین عباس آقا بود، با گرفتن آن ماشین در روز تولد پنجاه و هشت سالگی اش نه تنها خوشحال نمی شود، بلکه این اتفاق برایش شبیه به یک شوخی زشت و بی مزه است!آن عروسک و آن ماشین در گذر زم...
فکر کردن به تو؛لبخند روی لبم می نشاند...دیدنت؛تپش های قلبم را نامنظم میکند....و عطر تنت؛مانند کهنه شرابی ست که عجیب مست میکند... داشتنت...!داشتنت باید اتفاق خیلی فوق العاده ای باشد!اتفاقی شبیه لمس قطرات ریز باران روی صورتت،وقتی روی دشتی سرسبز دراز کشیده ای...یا شبیه دیدن لبخند یک نوزاد،زمانی که به چشمانت زل زده باشد.و یا نگاه کردنبه یک منظره زیبای برفی از کنار شومینه...درست نمیدانم!هرچه که هست،داشتنت باید تلفیقی از ب...
دلبری و با نگاهت دلربایی میکنی...در میان کاخ دل فرمانروایی میکنی...قبله گاهم گشته چشمانِ سیاه و مست تو...دین و ایمانم گرفتی و خدایی میکنی......
وقتے تابستون با اون همه گرما تموم میشه و پاییز از راه میرسه اوایل چون هنوز یکم از ته مونده هاے گرماے تابستون مونده ، بازم میشه لباس خنک پوشید...میشه نوشیدنیاے خنک خورد...هنوز درختا برگ دارن ، هنوز نفس میکشن...اما هرچے بیشتر میگذره میفهمے دیگه نمیشه لباس خنک پوشید...دیگه نمیشه با نوشیدنیاے خنک سر کرد...تو هرچقدرم بستنے دوست داشته باشے منطقے نیست که تو هواے سرد بستنے بخورے ،هوم؟آخراے پاییز حتے درختا هم از نفس میفتن...اونا میدونن باید ...