پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
صد بهار آمد و رفت من ولی در فصلی که تو رفتی ماندم در همان پاییز کهبا خداحافظی ات برگ بی جان درخت روی دستم افتادزد نسیم و آن برگ با هزاران امیددر مسیرت سبز شدزیر پایت له شد آسمان بر آن برگبی توقف بارید...
ما با گریه ی خود و خنده ی دیگران به دنیا می آییم و با خنده ی خود گریه ی دیگران از دنیا می رویم. شاید ما برای شاد بودن آفریده نشدیم...(محمد فرمان رضائی)...
تو جام شرابی و من عاشق میخانه تو نای سه تاری و من مطرب مستانهمیخندم و میرقصم در پیش نگاه تو من مست شدم هربار بی ساغر و پیمانه گفتی که شبانگاهان باز آ به سراغ مناز شوق تماشایت شبگردم و ویرانه...
چشم مست و دست سرد و موی افشانعطر شیرین، لاک رنگین، شعر غمگین در خیابان، زیر باران، بوی ریحان نیمه شب یادم آمد زخم دیرین (محمد فرمان رضائی)...
زد نسیم و سر زلفش ز رخش رفت کنارچال لپش شد نمایان و دلم گشت خمار(محمد فرمان رضائی)...
ماه را دیدم و گفتم که قشنگ است امارخ زیبای تو را ماه ندارد جانا (محمد فرمان رضائی)...
آرام بخواب؛نه ماه آنقدر نزدیک است که شب را بسوزاند، نه شب آنقدر سیاه است که ماه را خاموش کند.(محمد فرمان رضائی)...