سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
نه هوای تازه و نه لباس نو میخوامهفت سین من تویی من فقط تورو میخوامدلم امشب از خدا جز تو هیچ چی نمیخوادکاش یکی ما دوتا رو باهم آشتی میداد..._برشی از ترانه...
بخشش را «بخش کن»… محبت را «پخش کن» …غضب «پریشانی» است… نهایتش «پشیمانی» است …هر چه «بضاعتمان» کمتراست … «قضاوتمان» بیشتر است…با «خویشتنداری» … «خویشاوند داری» …به «خشم» … «چشم» نگو …انسان «خوشرو» … گل «معطر» ست.«دوست داشتن» … را «دوست بدار»از «کینه» …«متنفر» باشبه «مهربانی» .. «مهر» بورزبا «آشتی» …. «آشتی» کنو از «جدایی» …«جدا» باش…...
چه خوب بود می آمدیتا چهره ی رنگ پریده ی شعرهایم را می دیدیکه چگونه بدون نور نگاهت به کما رفته اندو چگونه واژه هادر گرداب غم گرفتار شده اندچه خوب بود می آمدیدست هایم با قلم آشتی می کردندو حاصل عشقبازی شاندل نوشته ای می شد در وصف چشم هایتافسوس داشتنت آرزویی شد محال اما ای کاش بودیآخرین نفس های شعرهایم را می شنیدیکه چگونه در سکرات مرگتو را صدا می زدندمجید رفیع زاد...
برایم از آشتی آسمانو پیله ی باز پروانه بگو ...از نوازش باد بگووُ ناز چمنزارهابرایم بگو ..که هر صبح بیدار شدن منو از تو گفتن اَمیاوه نیست ..که " یک عاشقانه ی آرام "استسند خوردهبه تعبیر و واقعیت وجود تو ..........
تو همان تشنگی های دم دم اذانی که هیچ وقت سیرابت نشدم ...عزیزحسینی...
چقدر دلم میخواهد همه جا صلح و صفا باشدخنده ها، از ته دلآدم ها شاددرختان شادزمین شادخلوتی گر باشد، بهر ذوق و مدح وثناچقدر دلم می خواهد همه باهم خوب باشندزخمی به پایی، درد آوردهمه مرهم باشندشکرگزار خالق باشندو کسی مثل خودم، نفهمد بد بودن چیست!چقدر خوب میشدهمه باهم بودندکامل تر بودندچقدر دلم آشتی میخواهدآشتی دلها باهمآشتی با گلها، درختان، کوه، دریاچقدر دلم میخواهد همه جا صلح و صفا باشد، بخشش باشد، جرمی هرگز به وقو...
نرم نرمک می رسد اینک خزانفصل رنگ و آشتی و عشق زمان...
من قهرم،از این قهر های معمولی نه!از این هایی که هر چه نازم را بکشی خریدار ندارد!!هر چه بگویی عزیزم،صدایی از من نمی شنوی!!اما تو حق نداری جا بزنی،نگویی دوستت دارم،به زبان نیاوری که دل تنگم شده ای!!و اصرار به آشتی نکنی!!اصلا باید پیرهن چهارخانه ات را بپوشی و به دیدارم بیایی!!که دلم برایت ضعف کندوآشتی ام،بیاید!!...
من قهرم،از این قهر های معمولی نه!از این هایی که هر چه نازم را بکشی خریدار ندارد!!هر چه بگویی عزیزم،صدایی از من نمی شنوی!!اما تو حق نداری جا بزنی،نگویی دوستت دارم،به زبان نیاوری که دل تنگم شده ای!!و اصرار به آشتی نکنی!!اصلا باید پیرهن چهارخانه ات را بپوشی و به دیدارم بیایی!!که دلم برایت ضعف کندو آشتی ام،بیاید!!...
سرخی به انار بازگشتسیاهی به شبنارون ها سبز شدندو دریاها آبییک زن رو به آینه ایستادو جهان را با رنگآشتی داد .....
چند روزی میشد که توان رو به رو شدن با خودم را نداشتمشرمنده بودم از خودم!از کسی که همیشه و همه جا کنارم بوده و قدرش را نمی دانستم.خجل بودم که چرا این همه وقت او را به حال خودش رها کرده ام؟!مگر چه کسی جز او میتوانست تمام بحث و جدل هایم را تحمل کند و دم نزند؟چه کسی حاضر بود مرا وقتی که در گوشه ای نشسته بودم و تمام روز به سقف خیره میشدم را تحمل کند؟به جرعت میتوان گفت هیچکس، همه چند روز اول کنارم میماندند و بعد خسته میشدند و جوری ترکم میکر...
یک وقتایی باید بنشینی و پشت میز کنار پنجره و همینطوری که خودت رو مهمون کردی به یک فنجان چای، خودتُ مرور کنی..می دونی خیلی از ما ها، انقدر توی روزمرگی و بدو بدو های زندگی امروز غرق شدیم که دیگه خودمونُ فراموش کردیم. صبح و شب می رسونیم بدون اینکه لحظه اونجوری که دوست داریم زندگی کنیم و یک آن، یک لحظه، چشم باز می کنیم و می بینیم، چین و چروک های صورتمون زیاد شده، تارهای سپید موهامون بیشتر خودشونُ نشون میدن و آره، رسیدیم به زمستون عمرمون. ولی هنوز...
بیا آشتی کنیمزمانِ خوبی استهوا سرد استنمِ بارانی میزندبهانه ایست برایِ آمدن در آغوشت....بیا آشتی کنیمبه بهانه ی دلتنگی و سرما.......
آشتی بودنِ آدمها را از ارتباط دستانشان با جهان میتوان دید.دستانِ آدمهای آشتی، کاری جز در آغوش کشیدن و نوازش کردن انجام نمیدهند.نه با دستانشان خط و نشان میکشند، نه تنبیه میکنند، نه سرد ارتباط برقرار میکنند و نه اجتناب میکنند.دستانِ آدمهای امن، پناهگاهند.دستانِ امنی برای خودمان باشیم.اینکه چقدر برای خودمان امن هستیم و چقدر با خودمان آشتی هستیم را میتوانیم از جوابمان به سوال های زیر بفهمیم.اگر برگردم به گذشته ام، آیا خودم را با تمام انتخ...
تمام دنیا آشتیاما ...قهر توچیز دیگریست...
درست است که اشتباه از من بود!اما سوءتفاهمی بود که دهانم که هیچتمام بدنم را سوزاند از آش نخورده!ولی بدان هر موقع که عزم آمدن کردی فکر دیر بودن را نکن!!من با آغوشی باز تو را به سینه میفشارم...
همسایه هامون داشتند دعوا میکردنداولی گفت: گوه بخور مرتیکهاون یکی جواب داد: خودت گوه بخوربابام گفت: اینکه دعوا نداره هرکدومتون نصفش رو بخوریدسریعا آشتی کردند بعدش ۲نفری افتادند دنبال بابام...
دیدی بعد دعوا تازه آشتی میکنیدتا چند ساعت با هم خوبیدکاش میشد اون چند ساعتو کپی کرد و در تمام لحظات پیست کرد...