هی فلانی! زندگی شاید همین باشد؟ یک فریب ساده و کوچک. آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را جز برای او و جز با او نمی خواهی من گمانم زندگی باید همین باشد...
هرکسی یک دلبر جانانه دارد من تو را
بگیر فطره ام اما مخور برادر جان که من در این رمضان، قوت غالبم، غم بود . . .
من با تو نگویم که تو پروانه ی من باش چون شمع بیا روشنی خانه ی من باش (در کلبه ی من رونق اگر نیست صفا هست) تو رونق این کلبه و کاشانه ی من باش من یاد تو را سجده کنم ای صنم اکنون برخیز و بیا ، خود...
این رنج کاهَدَم که تو نشناختی مرا...!
چه آرزو ها که داشتم من و دیگر ندارم...
سرگشته ی محضیم و در این وادیِ حیرت عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم
عاشق شوریده دل در دفتر شعرش نوشت هر کسی یک دلبر جانانه دارد , من تو را....
نهدر اینبیکسیام بویکسیمیآید نهدراینبینفسی،همنفسیمیآید...
یک روزی که خوشحال تر بودم یک نقاشی از پاییز میگذارم , که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست زندگی پاییز هم می شود , رنگارنگ , از همه رنگ , بخر و ببر
بسته راه نفسم بغض و دلم شعلهور است چون یتیمی که به او فحش پدر داده کسی
من اهل دوست داشتنم ؛ تو اهل کجایی ؟!
“ما چون دو دریچه روبروی هم آگاه ز هر بگو مگوی هم هر روز سلام و پرسش و خنده هر روز قرار روز آینده عمر آیینه بهشت اما آه بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه اکنون دل من شکسته و خسته ست زیرا یکی از دریچه ها...
“قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟ از کجا، وز که خبر آوردی؟ خوش خبر باشی، امّا، امّا گرد بام و در من بی ثمر می گردی. انتظار خبری نیست مرا نه زیاری نه ز دیّاری ، باری، برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس، برو آنجا که ترا منتظرند.
چگونه بگویم؟ دیگر دلم گرفته از این حرمت و حریم دیگر به تنگ آمده ام من تا چند می توانم باشم از او جدا ؟
گفته بودم بعد از این باید فراموشش کنم دیدمش... وز یاد بردم گفته های خویش را
شب افتاده است و من تنها و تاریکم در این تنهایی دلم تنگ است به دیدارم بیا هر شب بیا بنگر چه غمگین و غریبانه دلم تنگ است به دیدارم بیا ای روشن تر از لبخند
زلف چون دوش رها تا به سر دوش مکن ای مه امروز پریشان تر از دوش مکن
من اهل دوست داشتنم تو اهل کجایی ؟
من بی تو دگر از جهان دورم و بی خویشتنم تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
من اینجا بس دلم تنگ است هر سازی که می بینم بد آهنگ است بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی برگشت بگذاریم ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟
من اینجا بس دلم تنگ است هر سازی که می بینم بد آهنگ است
تو چه می دانی که پس هر نگه ساده ی من چه جنونی،چه نیازی،چه غمی ست؟ یا نگاه تو که پر عصمت و ناز بر من افتد، چه عذاب و ستمی ست