محال است ساکت کردن کسی که حرفی برای گفتن ندارد....!!
می کَنم ریشه ی عشقت ز وجودم این بار عشق خندید و بگفت لاف محالی زده ای .
برایت تمام راه های نرفته را دویده دلم و تو هنوز آن محال ساکنی
گاهی میان خلوت جمع یا در انزوای خویش موسیقی نگاه تو را گوش میکنم ... وز شوق این محال که دستم به دست توست من جای راه رفتن پرواز میکنم ...
تو را فقط میتوان آرزو کرد تو محال ترین محال ممکنی و من در عجبم تا کی نام نرسیدن هایم آرزو خواهد بود دیگر فهمیده ام که آرزو همان حسرت است که بر دل میماند
دوستت دارم ای دورترین عشق محال نبودنت را هیچ بودنی پر نمی کند، دل آشوبم چشمانم خیس باران است؛ از سکوتت می هراسم تو جان منی صدایم کن...
کاش برای تو آرزویی بودم محال دست نیافتنی ها دوست داشتنی ترند...
ناشنوا باش … وقتی همه از محال بودن آرزوهایت سخن می گویند. *