من ترجیح می دهم به جای جواهرات، خود را با زیبایی شخصیت تزئین کنم. جواهرات حاصل ثروت هستند، در حالیکه شخصیت از درون انسان نشأت می گیرد.
یک نادان با دانش، خیلی نادان تر از یک آدم بی دانش است.
هر روز، کمی زندگی است؛ هر بیدار شدن و بلند شدن، کمی تولد؛ هر صبح تازه، کمی جوانی؛ هر بار به استراحت رفتن و خوابیدن، کمی مرگ.
برگرد و از کوهِ غمم ، یک تیشه کم کن فرهاد ِ بی شیرین، نباید زنده باشد _صارمی
در عزایم تازه میفهمی چه داغی داشتم در لباس تیره گرما بیشتر حس می شود
تکراری است منظره ی کوه و آبشار هر جا که گیسوان تو بر شانه ریخته!!
صبح یعنی منِ دیوانه در آغوش تو بیدار شوم
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
تو را با دیگری دیدم جهان من جهنم شد گذشتی از برم رفتی تمام زندگی غم شد نشست بر جان من دردی که درمانش نمی دانم چه شد رسم وفا جانم؟چه کردم سایه ات کم شد چو سروی سبز بر عشقت،کنارت قد کشیدم من چنان کردی بر این جانم که...
غم فرستادهٔ عشق است عزیزش دارید...
ای کاش که این شعر حرم داشته باشد بابای غزلهام ،کرم داشته باشد هرگز نبرد لذتی از دیدن رویت آن چشم که از شوق تو نم داشته باشد تبدیل به یک آلت قتاله ی محض است ابروت اگر یک نمه خم داشته باشد در جنگ اصابت کند آن تیر نخستین...
آمدم آتشى از جان تو خاموش کنم دامنم سوخت فداى سرو جانت گشتم
کسی که تازه رسیده تو را گرفت از من همیشه میوه شیرین برای مهمان است
تو سراب موج گندم ، تو شراب سیب داری تو سر فریب آری! تو سر فریب داری لب بی وفای او کی به تو شهد می چشاند چه توقعی است آخر ، که تو از طبیب داری
عشق است اینکه یک نفر آغاز می کند هر روز صبح را به هوای سلام تو...
روی دیوار دلم سایه ای از قامت توست مثل تنهایی من قد بلندی داری ...
می شود یک روز ای جنگل! خزانت بگذرد؟ صبح از بین درختان جوانت بگذرد؟ باد با چینهای ریز دامنت بازی کند؟ آفتاب از لابلای گیسوانت بگذرد؟ پاسبانها غنچۀ لبهات را بو میکنند تا مبادا عشق، سهواً بر زبانت بگذرد سرزمین مردگان تا قدر بشناسد تو را سالهای سال باید از...
خانه بر دوش تر از ابر بهاران بودم لنگر درد تو، چون کوه گران کرد مرا
سالها از قهوه های تلخ در این کافه ها ساده بودم انتظار فال شیرین داشتم
و زخم های من همه از عشق است...
هر کجا معشٖوقی از آزار لذت می برد عاشقی از ذلت اصرار لذت می برد از وجود پیرهن پیش تو لذت می برم هر قدر زندانی از دیوار لذت می برد لحظه ای بنشین خودم دورت بگردم حظ کنی نقطه از حیرانی پرگار لذت می برد دل همین که دوستت...
خرّم آن روز که بازآیی و سعدی گوید: آمدی؟! وه که چه مشتاق و پریشان بودم!
برخیز و بتاب! ای شرفت شوکت ایران آیینه ی تحسین شده ی پاک ضمیران سرسلسله ی ثابت مردان بشر دوست ای جایگه منزلتت, دوش کبیران! بر خیز! که آهو بچه ها, خواب ندارند روباه, فراوان شده در بیشه شیران تا هست; به رقص آر،شکوه ازلی را ترسم به هدر صرف...
یقین دارم کسی ظرف دعا را جابه جا کرده تو را من آرزو کردم، کسی دیگر تو را دارد!