رفتنت اول طوفان نفس تنگی هاست بنشین شهر دلش باز هوا می خواهد
تا هوا روشن است باید از این ظلمت بیهوده بگذریم . دارد دیر می شود. من خواب دیده ام تعلل سر آغاز تاریکی مطلق است
بی حوصلگی،دلیل بی صبری بود بالای سرم هوا فقط ابری بود جوری که دلم خواست،نچرخید این چرخ حتی خود اختیار من جبری بود
هرجا هوا مطابق میلت نشد برو . . . فرق تو با درخت همین پایِ رفتن است
من از عطرِ آهسته ی هوا میفهمم تو باید تازه گی ها از اینجا گذشته باشی
عطرِ تو دارد این هوا سر به هوا ترین منم ...