پاگُشایِ سپیده دمان است؛ شورِ نگاهت! شیما رحمانی
به دست خود شده ام من اسیر و زندانیت تمام دار و ندارم فدا و ارزانیت . به پاگشای تو در شهر از همان دیشب به صف شدند همه تا شوند قربانیت . به رغم حالت آرام و سر به زیرت باز به هم زده ست جهان را عبور طوفانیت...
کاش می شد در دل این "خرداد" دلپذیر با صدای پایت جاده چشمانم را پاگشا نمایی، باران شوی و خیسم کنی از آوار عشق...