پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آمدیدیدمتو تازه دانستمتماشایتاغازقصه عشق استعشق از چشم های تواغاز و به چشم های توختم می شودو این یعنی تو غایت عشقی ومرا مهر تو بر جان استای عشق...
پاییز جان سلاملطفادل سرما خورده ما راپاسبان باشما از بهار و تابستان بهره اے نبردیمهر چه بوددرد بود و دردلطفاتوووو با مهرت بر دلمان بذر عشق بپاشبا ما یڪ رنگ باشجدایے را از طالعمان خط بزنبیشتر از وصل بگوبیشتر شادے رقم بزنبیشتر بر دلمان بذر عشق بپاشپاییز جانخوش آمدیسفرت به خیر و مهرت پر مهر ...
"وَ مندور از تو.....هر پنج شنبه،غبار روبی می ڪنمچشمانی را ڪه در حسرت دیدنتبیمارند و برای رویت ماه ِ نڪَاهتبرآسمانِ تب دار دلمچشم انتظارند...!" ....
کاش می شد در دل این "خرداد" دلپذیربا صدای پایتجاده چشمانم را پاگشا نمایی،باران شوی و خیسم کنیاز آوار عشق......
خودم راپشت عینکی سیاهپنهان ساخته اممبادا قامت شرقی و زنانه اتبا تماشای دیدگانمترک برداردمبادا قلبم دیوانه شود وبی هوا بگوید دوستت داردغمگینمراستش را بخواهیدلم برای عاشقی کردنچشم های پرمهرت را کم داردنگاهم کنصدایم بزنو بگذار خالی شود از بغضگلویی که فریاد کردنت را آرزو دارد...
موهایت را پریشان کنبه کنار پنجره برو و آسمان رابه نظاره بنشینبی تردید عطر گیسوانتخورشید را وادار به طلوع خواهد کردآری در پناه گیسوان توصبح و خورشید آمدنی ست ️️️...
از شمالی ترین قسمت وجودتتا استوای داغ دلتراهیست کهپیمودنشدلی عاشق میخواهدسفر تا ناکجای وجودت رادوست دارمسفر تا انتهای وجودت را دوست دارم...
دلم، مست شدنبا "تو" را می خواهدمرا پیاله ای شراب بنوشانسبزم نما ، زنده ام کنبا من به رقص برخیز و مراذره ذره در آغوشت بمیران...
چشم تو تابید وصبح آمد پدید️هیچ کس، صبحی...چو چشمانت ندید! ️️️...
لب هایت را جلو بیاورمیخواهم چای " پنجشنبه ام " را شیرین میل نمایم درست شبیه طعم لبانت...
باورش با توولیبی تو دلم طوفانیست ......
با خیالت بی خیال خیل عالم گشته ام...
دلم برای "تو" تنگ استبرای باران...برای گام برداشتن در خیابانخسته ام از اسارتاز قرنطینه...خسته ام ازین دقایق بیجاندلم آزادی می خواهدشوق می خواهدزندگی می خواهد.!...
آغوشتگرم ترین سجده گاهیستکه تمام آرزوهایم رایک جا به چشمانم حواله می کند ️️️...
خوشتر از طرز نگاهتدر جهان موجود نیست...
گرمای لب های توشبیه کرسی زمستانهای مادربزرگریشه جانم را گرما می بخشد......
رویای حضورت را به جهانی نمی فروشمتو شیرین ترین داستان برایگذران شبهای بلند زمستانی...
و چه حالِ خوشایندیست بیدارشدن با بوسه هایی که طعمِ نابِعشقِ تو می دهد وقتی به بالینمآمدی بوسه بارانم کن و بگذارچشمانم با لمسِ خورشیدِ نگاهِ توبه زندگی سلام بگویند ......
صبح یعنی یک غزل از جنس چشمان نگارصبح یعنی با تو سبزم روزگار من بهارصبح یعنی شعر چشمان تو را از بر شدنصبح یعنی در هوایت بیقرارم بیقرار...
رویای حضورت رابه جهانی نمی فروشمتو شیرین ترین داستان برایگذران شبهای بلند زمستانی...
لحظه ای با تو نشستن به جهان می ارزد...
لیلای من باش ومرا مجنون خود کن مجنون لیلا بودنم را دوست دارم...
من برای بودنممحتاج با تو بودنم...
غیر تو گر بوسه زنممرگ مرا یار شود...
مبتلایت گشته امدرمان نما با بوسه ای...