من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان گردون کجا به فکر سامان من بیفتد
کسی نیست در این گوشه فراموش تر از من
سال ها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز در درونم زنده است و زندگانی می کند...
چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم ناگهان دل داد زد دیوانه! من می بینمش...
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است ای به فدای چشم تو، این چه نگاه کردن است؟
از همه سوی جهان جلوه ی او می بینم
باز با ما سری از ناز گران دارد یار نکند باز دلی با دگران دارد یار ؟
باز با ما سری از ناز گران دارد یار نکند باز دلی با دگران دارد یار
زلف آنست که بی شانه دل از جا ببرد
بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردن است
من هر نفسم بر نفس ناز تو بند است
دوباره نیمه شب است و خودت که می دانی من و خیال تو و این سکوت طولانی
یادم نمی کنی و ز یادم نمی روی یادت بخیر ای یار فراموشکار من
دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم نازنینا تو چرا بی خبر از ما شده ای ؟
با چشم تو از هر دو جهان گوشه گرفتیم ماییم و تو ای جان که جگر گوشه مایی
خوبی و دلبری و حسن حسابی دارد بی حساب از چه سبب اینهمه زیبا شده ای ؟
من اختیار نکردم پس از تو یار دگر به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست
از عشق من به هر سو در شهر گفت و گوییست من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد
صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم
او صبر خواهد از من بختی که من ندارم من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد
شدهای قاتل دل حیف ندانی که ندانی
بی تو با مرگ عجب کشمکشے من کردم ...
ای داد از این دوری و از عشق تو بی داد ...