محتاجم محتاج یک فنجان چای که پهلویش تو باشی
به تو محتاج چنانم که فقیری به درم به تو مشتاق چنانم که غریقی به کنار
از فاصله ها خسته، محتاج به آغوشم باید تو بلد باشی، بر سینه فشردن را
دیریست که از رویِ دل آرای تو دوریم محتاج بیان نیست که مشتاقِ حضوریم ...
یک دانه ی تسبیح نماز سحرت را ؛؛؛ آرام به نامِ منِ محتاج بینداز.
گاهی در وجود مان به قبرستانی محتاجیم برای چیزهایی که درونمان میمیرند...
قوی ترین مرد دنیا هم باشی ، باز محتاج خل بازیای یه دختری !
درسکوتی که دلت دست دعا باز نمود یاد ما باش که محتاج دعائیم هنوز
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج