جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
به مهمانیِ برکه ها بیابه شب سپرده امیلدا شود...
ماهرانه می ربایندهوشیاری ام راهمدستِ خیالت شدهاین شب های بغض آلود...
دانه دانه خون گریستبغضِ پاییزیِ یلدا راتنها اناری که در دلمترک برداشته بود...
هر صبحدر قاب چوبیپرسه میزنمو بارانبی آنکه بداند چراهی می بارد...
حواس پرتی؛به جایی رسیده امنه جمعِ توستنه منهای تو...
دل آبستن یارهوسباغ بهشتی داشتکه دگرسیب نداشت...
باران های بهاریو تو را دوست دارم دوست دارمباران بهاری و تو راو را را...
می شکندروزه ی دلبه تلنگری...
خوب استعشق تو کورم کرده استحالا می توانمیک عمر زندگی را دست به دست تو راه بروم...
می تکاند بادشاخه های درخت را…برگی از روی ناچاریدوستانش را وداع گقت...
می توانستیمدوباره عکسی به یادگار بگیریماگراز قاب بیرون می امدی...
مشتری توامهیچ کجا نمی رومتا تو آفتاب شویو من چشمانت را دور بزنم...
روزگارم را هممثل موهایتسیاه کرده اى…اما چراروزگارممثل تو زیبا نشد؟...
زمین گرد است و منگوشه ای یافته ام...
آخرین برگهای پاییزیبه انتظار باد نشسته اندتا غزل بخوانندبرای خداحافظی...
در این سکوت دمادم– در این عبور خیال –منم و آرزوی پروازکو؟ بال...
و شاید شبزنی باشد با چادر مشکیکه از پنجره اتاقدلتنگی هایش رامی تکاند بر بام دنیا...
در حوالی کوچه های پاییزبوی اردیبهشت می آید !، نمی دانم بهار آمدهیا تو راهت را گم کرده ای؟...
این روزهاهمه در شهر می گویندبهار نزدیک است..دروغ می گویند!تو کجا،نزدیک منی؟...
گرم ترین جای آغوشتمرا بخواباننزدیک نبض تند زمان،آنجا که خیالزیر گلویت جا خوش می کندو واژه ای بازیگوشبوسه از لبت می چیند...
اگر دلت گرفت زنگ بزنمثل منکه از دلتنگیزنگ زده ام...
سر می کوبم بر مزارت…گفته بودیسرت به سنگ خواهد خورد!...
آفتاب روی موج ها ریختوقتی به سمت دریا می راندیقایق نگاهت را...
نمی دانم باددر گوش برگ چه گفت؟که دل از شاخه برید...
کاشبه جای دل سپردن به سنگهادل داده بودم به رودتا خودِ دریا...
مگر می شودتو باشی و … واژه هامرا به گلوله نبندند ؟و هر لحظه شعریدر من شهید نشود !!!...
تلخ که می شوی …برای شیرین شدنتدلم شور می زندبه چشم دیگری!...
سخت دلگیرماز دلی که سختگیرِ توست...
یاد توبه آتش می کشدخنده های کاغذی ام را...
آتش…به جان خورشیدانداخت و رفت عشق...
نشسته در نگاهم،از این چشمه آب می خورد!...
یک جفت چشمنگاهم می کرد،مرگ به استخوان رسیده بودآدم برفیدیگر آدم نبود....
چشمانتباواژه ها درگیرم کرده اندحق مطلب را ادا نمی کنند...
شمشیر بی غلاف تارِ مژگانتصد کشته دارد طرزِ نگاهت...
نگاهت که می کنمچشمانمرنگِِ بهار میگیردتو فروردینی ومنمُردادِ تب دارِتهرانم......
من و بهار تا تو فرصت همیم صد سال به این سال ها...
میان موج موهایتگم کرده امموج صدایت را...
بهاربساطش راگستراندهدرختانمشتری پروپاقرصششکوفه می خرند...
سبز میشومدر چشمانتگره بزننگاهت رابا نگاهم...
جریمه ی جمعهصدباردرس دلتنگیباخط خوش...
شعرِ بهارغُنچه کرد در دفترم نوروز که آمد ........
محول می شودجمعهاگرباخنده ای شیرینبه رویایم بیایی...
هفت سین زندگی ام یک سین کم دارد* سایه ی سر پدر *...
احوال اسفندچه بیمارگونه استانگاربخت دختر بهار رابسته اند...
من آبستن صد بارانچون ابری در شب زمستانو توشکوه و دلبری آخر اسفنددست در دست بهار...
برفآمدنت را به تاخیرانداخته بودو اکنون کروناکی به من میرسی؟...
چنگ زدنبه گیسوانِ بهارخیالیستدر سرِباغ...
روسفیدی باتو راهرگز نخواهمک س ا م ➡️...
زبانت، طوطیِ بی مغزپشت میله یِ دندانسرت به باد نرود...
پیر نمی شومسردی تو به سالخوردگی می برد مرابی لمس جوانی...