جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
بعد از تو دلبستن به دخترِ درون قاب عکس هم حرام بود...چه برسد انسان های واقعی...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
بعضی ها یک جور خاصی آرام اند...حتی نگاهشان هم حال آدم را خوب میکند صدایشان یک موج اعتماد را به ساحل دلهایمان می رساند لبخندشان می شود مسیر راهمانبعضی ها به طرز عجیبی دوست داشتنی اند...نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
گلویم مزه خون می دهد چشمانم تار شده است اما من از ابتدا نابینا نبودم... من رفتنت را به چشم دیدم منظره رو به رویم خالی است...نه تنها منظره رو به رویمجهانم خالی ست! از ابتدا هم خالی نبود... من دنیا را در تو دیدم هیچ صدایی از گلویم بیرون نمی آید من از ابتدا لال بوده ام؟! نه... تو بارها جمله \دوستت دارم\ را از زبان من شنیدی! باز و بسته شدن دهان مردم را میبینم اما چیزی نمیشونم...اما به یاد دارم هنگام شنیدن جمله \همیشه کنارتم\ ناش...
چشمانش سرخ بودند مانند آسمانی که با نگه داشتن اشک های خونینش ، تاوان غروب خورشید را میداد... نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
آدم ها دیر یا زود به خانه شان برمیگردند...مگر خانه ات در قلب من نبود...؟! تو کجا مانده ای این همه شب؟! • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
دلتنگی طعم خون میدهد...نشت میکند تمام خاطرات از جایی که حبسشان کرده بودی...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
رنگ صدایشخاکستری بود... بغض داشت... گویا صدایش از مسیر پر پیچ و خم و باریکی می گذشت تا حرف هارا به گوش ما برساند... حرف هایی که مدت زیادی در بن بست گلویش مانده بودند... نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
آدم های برای ماندن بهانه می خواهند... قشنگ است بهانه ی نگه داشتن کسی در این دنیا بودن... • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
جایی بین دوست داشتن ها متولد شده ام در سینه ام به جای قلب ، پروانه دارم نه شکسته می شود نه ترک میخورد از محبت ندیدن هاهمان پروانه ای ست که دور شمع نگاهت میگردد فقط ممکن است بسوزد... از حرکت بایستد... آن هم بعد از مدت ها عشق ورزیدن یک طرفه... من پروانه هارا از قلب ها بیشتر دوست دارم • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
وقت هایی که حس می کنی به هیچ جا تعلق نداری ، کسی باید باشد تو را در آغوش بکشد... کسی باید کنار گوشت زمزمه کند«اینجا»... • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
دلم برای تو که تنگ میشود به دیدنت پناه می آورم اگر دلم برای کسی تنگ شود که دور است ، به عکس و ویس هایش... و اگر دلم برای خودم تنگ شودبه کسی پناه میبرم که مرا با تمام وجودش دوست دارد...تمام وجودش... تمام وجودم! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
کاش برای بخیر شدن صبح مان چیزی بیشتر از یک قهوه داشتیم... گرمایی که روحمان را تسلی ببخشد و آرامشی که درونمان را از این تلاطم نجات دهد...صبحتون بدون غم • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
گاهی بین آرزوهایم حواسم پرت می شود اسم تو را می آورم...تو هم سعی کن باور کنی عمدی نیست...گاهی مانند من ، اشتباهی مرا آرزو کننویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
دل زده میشوم از تمام بودن ها وقتی یکی پس از دیگری قصد رفتن می کنید! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
زندگی ام خاکستری شده است صبح های تکراری شب های تکراری فکر های تکراری بغض های تکراری...بغض های تکراری...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
مانند آخرین صفحه ای که از چاپ شدن در کتاب جا ماند.. و اتمام داستان را تغییر میداد ، کاش آخرین حرف های مرا می شنیدی...نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
تحت هیچ شرایطی قبل از رسیدن به مقصد ، دست یکدیگر را رها نکنید..میخواهید بند کفشتان را ببندید و سرتان را بالا می آورید می بینید دستی که شما رها کردید ، کس دیگری گرفته است...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
من در خانه ای زندگی میکنم که نسبتا آپارتمان بزرگی است دو اتاق و یک هال و یک پذیرایی دارد اما از آن دو اتاق ، تنها یکی از آنها سهم است آن اتاق پنجره ای ندارد که هر لحظه به آن خیره شوم و منتظر آمدنت باشم ان اتاق دور ترین اتاق خانه نسبت به در است... آنقدر دور که حتی اگر یک درصد در این خانه را بزنی من هرگز نمی شنوم آیفون را از برق کشیده ام و نگران مزاحمت همسایه ها نیستم... مبادا زنگ آن ها مرا یاد تو بی اندازد... این اتاق به طرف خیابان ن...
*در را باز میکنم میروم داخل کوچه منتظرم میشوم عابری مسیرش را به داخل کوچه ما بی اندازد بعد میروم جلویش را می گیرم و می پرسم :« ببخشید... شما اتفاقی وارد این کوچه شدید؟!» عابر دستی داخل موهایش می کشد و نگاه متعجبش را به چشمانم می دوزد :« متوجه منظورتون نمیشم» در حالی که نگاهی به سر کوچه می اندازم دوباره تکرار می کنم :« این کوچه خیلی خلوت است... بن بست نیست اما کمتر کسی وارد اینجا میشود... میخواهم بدانم شما چرا اینجایید؟!» عابر در حالی...
اصلا مگر مهم است تو دوستم داشته باشی؟! مگر مهم است من دلتنگت باشم و تو عین خیالت هم نباشد؟! چه اهمیتی دارد که من سعی میکنم علاقه ام را ابراز کنم و تو مرا مدام پس میزنی؟! این ها که مهم نیستند...یعنی میدانی؟! تا وقتی دنیا تو را دارد من اهمیتی ندارم... همین که حالت خوب است حتی کنار دیگری چه فرقی میکند من در نداشتنت دست و پا بزنم یا جانم را تسلیم تقدیری کنم که تو در آن سهم من نیستی؟! • ͡• زادهاصلا مگر مهم است تو دوستم داشته...
دل ها شکسته میشوند آدم ها دور و این بین چیزی ما را به هم متصل نگه داشته است... به اسم خاطرات! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
عطر از روی پیراهنت پرید...اما هنوز میشود بین خاطراتت ، رایحه ات را به ریه کشید... • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
تا حالا برای کنترل بغضتان در جمع به خوردن خوراکی متوصل شده اید؟! امتحان کرده اید ببینید حتی خوراکی مورد علاقه تان با طعم بغض ، مزه زهر میدهد؟! و آنقدر تلخ است که هر موقع جایی امتحانش کنید ، به یاد بغض آن شب می افتید! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
تو صبح حال من رو می پرسی و من صبح جواب میدم اگه عصر سین می کنی جوابم رو ، به خودت اجازه باور نده! من صبح خوب بودم...کی گفته وقتی هشت ساعت بعد تو سین می کنی هم خوبم؟! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
منم و خانه ای سرشار از عطر تو قاب عکس های خاک گرفته ات پنجره ای که دیگر باز نمیشود و شومینه ای که گرم نخواهد کرد و صدای قدم هایی که نزدیک نمیشود و سرمای خاطراتی که از لباس گرم عبور میکند و...جای خالی تو! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
دنیایم کوچک بود...به اندازه نگاهش...اما چه کسی گفته در دنیای کوچک همه بهم میرسند...؟!او رهگذری بیش نبود!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
چشمانت می شود آسمان شبو انعکاس تصویر من در چشمان تو ستاره دنباله داری است که به ندرت از نگاه تو میگذرد...نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
آستین های سوییشرت سورمه ای رنگم را تا نک انگشتانم کشیدم تا هنگام حلقه کردن دستم دور زنجیر تاب ، سرمای زمستان آزارم ندهد... همانطور که با جا به جا کردن نک پا تا پنجه پایم روی زمین کمی تاب را حرکت میدادم برای بار چندم پارک را از نظر گذراندمنیمکت های خالی درخت های خالی از برگ و زمین پوشیده از برف و دو رد پای متفاوت ... یکی که به تاب ختم میشد و دیگری... انتها نداشت نگاهی به صفحه موبایل روی پایم انداختم که ساعت ۱۷ را نشان میداد..چقدر دنیا بد...
بگذار گره دستانمان محافظ آرزوهایمان باشد...من و تو...آینده مان...نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
خودم را با رشته خاطراتت دار میزنم...نفس کشیدن وقتی مرا به تو نمی رساند چه فایده دارد؟! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
اگر مرگ قرار است مارا ازهم جدا کند این زندگی را نمی خواهم...که دیگر جایی در قلب و خاطراتت نخواهم داشت! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
اسید خاطرات ، تمام حال خوبمان را از بین برد...حالا دارد روحمان را میخورد! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
تو همه چیز در این دنیا داری جز علاقه به من نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
نور غرق می شود در سیاه چاله چشمانت...چه احساساتی را آن طرف نگاهت پنهان کرده ای..؟!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
دریا چقدر دلداده ساحل است که اینگونه امواجش به آن چنگ می اندازد تا چند لحظه بیشتر کنارش باشند...نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
رنگ هایی که ترمیم نشوند کمرنگ میشوند...مانند دوست داشتن های بدون ابراز...!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
دوستت دارم هارا به روش های مختلف برایت ابراز میکنم...گاهی با گفتن گاهی با شانه زدن موهایت با انداختن پتو روی بدن سردت هنگامی که ناخواسته از خستگی روی مبل به خواب رفته ای با شاخه گلی غیر منتظره با گرفتن دست هایت هنگام نگرانی با نُت های گیتاری که برایت می نوازم من تو را متفاوت دوست دارم... • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
به مثال ماه میشوی دور از من اما... تنها نه • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
تو زیر همان آسمانی لبخند میزنی که مهتاب روشنایی اش را به رخ این شهر می کشد... زیر یک سقف که قسمت نشد اما زیر یک آسمان بودنمان هم خوب است ، نیست؟! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
صبح ها زمستان و ظهر ها تابستان و شب هایم پاییزی ست...صبح ها در انتظار گرمای حضورت ظهر ها کسل و ناامید و شب ها عجیب دلتنگم...!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
نه دوش آب سرد نه کتاب های روانشناسی نه قرص خواب نه فیلم های تلویزیون نه سکوت شب هیچ کدام جای شب بخیر گفتنت را پر نمی کنند...هیچ کدام مرا به خواب نمی برند...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
آدم هارا به بهانه اینکه بدانند با خودشان چند چند اند تنها میگذاریم مدتی بعد برمی گردیم و میبینیم از آنها منفیِ خاطرات باقی مانده! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
چشمانش آبی نبود که بگوییم آرامش دریا را دارد سبز هم نبود که طراوت جنگل را داشته باشد به رنگ هم نبود که به روح خسته ام جان بدهد چشمانش مشکی بود...دو تیله مشکی...که انعکاس تصویر من و تمام خوشبختی ام را در آن می دیدم.. • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
نگو دلت بازم تنگ شده؟! ما که تازه همو دیدیم آره تنگ شده! دلتنگی من به اینکه کِی تو رو دیدم ختم نمیشه دلتنگی من یعنی ی جای خالی که می خوام با شنیدن \من هم همینطور\ از زبان تو پر بشه! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
تمام دوستت دارم هارا با بوسه ای روی پیشانی ات به وجودت میریزم شاید عشق من در تو جوانه بزند..نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
بهار می آید و می رود و تکرار میشود من به درد کشیدن زمان رفتنت راضی اماگر از بهار یاد بگیری...برای هر رفت برگشتی بگذاری...نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
یک زمانی نزدیک ترین آدم زندگی ات بودم اما الان آنقدر دورم... که سراغت را از آدم های دیگر میگیرم...آن ها هم از تو دور اند ها...و درد این است که از من به تو نزدیک تر اند!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
حلقه ی دور انگشت کافی نیست...حصار باید دور قلب باشد...!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
آمده بود جای تمام نداشته هایم را پر کند...جای تمام کسانی که رفتند، بماند...نمیدانم چه شد از تمام آنها برایم فراتر رفت...از آنها به من دور تر شد...دور مانند گردنبندی که با موج خروشان رود خانه از دست میرود!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
با صدای ساعت روز جمعه از خواب بلند شدم خیلی هم فرقی نمی کرد از وقتی نمیتونم از خونه برم بیرون هرروزش برام جمعه ست! ولی امروز عجیب تره...دلتنگی برای تمام آدم ها تو روز جمعه روی دلم سنگینی می کنه...عذاب وجدان کار های عقب افتاده و نگرانی کارهایی که بعدا باید انجام بشن ی لحظه هم دست از سرم بر نمی داره..انگار همه مشکلات هفته تو جمعه پررنگ میشن! صبحش نگرانم و ظهرش دلتنگ و عصرش دلگرفته... بار جمعه ها انقد سنگینه که نمی خوام رو دوش کسی بذار...