گلویم مزه خون می دهد
چشمانم تار شده است
اما من از ابتدا نابینا نبودم... من رفتنت را به چشم دیدم
منظره رو به رویم خالی است...
نه تنها منظره رو به رویم
جهانم خالی ست!
از ابتدا هم خالی نبود... من دنیا را در تو دیدم
هیچ صدایی از گلویم بیرون نمی آید
من از ابتدا لال بوده ام؟!
نه... تو بارها جمله \دوستت دارم\ را از زبان من شنیدی!
باز و بسته شدن دهان مردم را میبینم اما چیزی نمیشونم...
اما به یاد دارم هنگام شنیدن جمله \همیشه کنارتم\ ناشنوا نبودم!
دست و پاهایم را احساس نمیکنم
صدای قلبم در سرم می پیچد
ون سفید رنگی جلویم می ایستد
مردی از آن پیاده می شود و آستین های باز شده ی مرا از پشت گره می زند
نگاه ترحم آمیز مردم لحظه ای از من جدا نمی شود
روی ماشین بزرگ نوشته شده است «آسایشگاه روانی ارکیده»
آنجا خانه من نیست
من خانه ای شصت متری کنار تو را به خاطر دارم!
نامه ای که از میان مشتش بیرون کشیدم!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
ZibaMatn.IR