پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دست خودم نیستکه دست های مندورِ درخت هاحلقه می زنند...«آرمان پرناک»...
و می بینی /سالهاست /شیر بیشه ای /در حلقه ی آتشی گرفتار است /عزیزم /در سیرک /کسی برای کسی /دل نمی سوزاند /زندگی چنین است /«آرمان پرناک»...
هیچ حلقه ای ب زیبایی حلقه ای نیست کدستانت دور کمرم حلقه میکند … جااااناانالمیراپناهی-درین کبودنویسنده-روانشناس...
حلقهدر میان حلقه های بیشمار زندگی،حلقه ای از زلف یارمهربانم آرزوست.حسن سهرابی...
دستش رو گرفتم توی دستمانگشتامو کشیدم رو دستش..مثل لمس یه چیزه عجیب و شاید بعید...به حلقش که رسیدم فقط نگاه کردم...خیره موندم به حلقه ای که داشت انگشتشو خفه میکرد!با یه حسرتی که تا مغز استخونمو میسوزوند,گفتم:ای کاش از همون روزای اول این حلقه رو دستت میکردی!بلند بلند خندید!!گفت:یعنی اگه حلقه مو دستم میکردم تو عاشقم نمیشدی؟؟؟سرمو گذاشتم روی شونَش..گفتم نه,اون وقت یه خط قرمز پررنگ میکشیدم دورِت و هیچ وقت پامو داخل این دایره ی خط...
حلقه ی دور انگشت کافی نیست...حصار باید دور قلب باشد...!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
و من تا ابد!وفادار آن پاییز خواهم ماندکه حلقه ی مهر تو را به من بخشید......
ﻣﻮﺭﺩ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮﻩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻗﻠﯿﻮﻥ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪﻩ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﯿﺪﺍﺩﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ . . .ﺑﻌﺪ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﻧﮕﺸﺘﺸﻮ ﮐﺮﺩﻩ ﺗﻮ ﺣﻠﻘﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﭘﯿﻮﻧﺪﻣﻮﻥ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﻋﺸﻘﻢ !ﺷﻮﻫﺮ ﮐﻤﻪ ﻣﯿﻔﻬﻤﯽ ؟ ﮐﻢ...
با این قیمت طلا دیگهنمیشه حلقه ملقه خرید.باید یه اسپری قرمز بگیریم رو نامزدمون ضربدر بزنیم نبرنش...
از بلندایِ نگاهِ تو فقط پرواز و پرواز و پروازنه محضر لازمه نه حلقهاما تویی مَحرم، تویی همدم، تویی همراز......
دست هایت رابه گردنم حلقه کن!من این اسارت شیرین رادوست دارم...
عشق را فقطبا حلقه در دستدرگیر نکنیمعشق را تا به ابدبه دل زنجیر کنیم ......
*غریق*حلقه ی شکسته ی آبغرقه ی رویاپروانه ی کوچک...
عشق را /فقط با حلقه در دست در گیرنکنیم...عشق را /تا به ابد به دل زنجیر کنیم......
گفت : اگه یه ماشین زمان داشتیباهاش میرفتی گذشته یا آینده؟دستامو دور لیوان چای سفت حلقه کرده بودم، نگاش کردم، گفتم : هیچکدومگفت : د بگو دیگه؟ یکیشونه انتخاب کن!گفتم : اگه ماشین زمان داشتم، نه میرفتم گذشته نه می رفتم آینده.گفت : پس چیکار می کردی دیوونه؟گفتم : زمان رو همین جا متوقف میکردم وُتا ابد به بهونه ی سرد شدن این فنجون چایهمین جا پیش تو می موندم.......
حلقه ی ازدواج را به انگشت دست چپ می زنن چون تنها انگشتیه که رگش به قلب متصله...
این عینک سیاهت را بردار دلبرماین جا کسی تو را نمی شناسدهر شب شب تولد توستو چشم روشنی هیجان استدر چشم های مااز ژرفنای آینه ی روبه روخورشید کوچکی را انتخاب کنو حلقه کن به انگشتتیا نیمتاج روی موی سیاهتفرقی نمی کند ، در هر حالاین جا تو را با نام مستعار شناسایی کردندنامی شبیه معشوقلطفاآهوی خسته را که به این کافه سرکشیدو پوزه روی ساق تو می سایدبا پنجه ی لطیف نوازش کن...
خود را به دار آویختتمام وسایل متوفیکیف پولشیک فندک چند نخ سیگار یک حلقه نامزدی یک نامه به متن زیر اگر قرار باشد روزی از من سرد شده باشیو روز نشنوم ازت که دوستم داریبرای چهبرای کهنفس بکشمبودن یا نبودنم مگر فرقیمی کند؟...