یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
در میان من و تو فاصله هاستگاه می اندیشممی توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری...
بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز ،باز کن پنجره را صبح دمید ......
گاه گاهی که دلم می گیردپیش خود می گویمآنکه جانم را سوختیاد می آرد از این بنده هنوز...؟!...
من تمنا کردمکه تو با من باشیتو به من گفتی-هرگز-هرگزپاسخی سخت و درشتو مرا غصه ی این هرگز کشت!...
دردی عظیم دردی ستبا خویشتن نشستندر خویشتن شکستن...
کسی با سکوتشمرا تا بیابان بی انتهای جنون بردکسی با نگاهشمرا تا درندشت دریای خون بردمرا بازگردانمرا ای به پایان رسانیده آغاز گردان...
این سر نه مست بادهاین سر مست، مست دو چشم سیاه توستبوسه، بوسه از آن لب ربودنیستتنها تو را ستودممحبوب من به سان خدایان ستودنیست...