تو را چه سود از باغ و درخت که با یاس ها به داس سخن گفته ای
چشمانِ تو شبچراغِ تاریکِ من است
هر چه بیشتر می بینمت احتیاجم به دیدنت بیشتر می شود!
آیداى خوب نازنینم! مدت هاست که برایت چیزى ننوشته ام. زندگى مجال نمى دهد: غم نان! با وجود این، خودت بهتر می دانی
حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید به خاطرِ ما اگر بر ماش منّتیست چرا که عشق خودْ فردا ست خودْ همیشه است ...
و عشق اگر با حضور همین روزمرگی ها عشق بماند ! عشق است . . .
دستت را به من بده دستهایِ تو با من آشناست بهسانِ پرنده که با بهار ...
که من شب را تحمل کرده ام بی آنکه به انتظار صبح مسلح بوده باشم...