خوشا بحال دلم گشته مبتلای شما
به جناب عشق گفتم تو بیا دوای ما باش که به پاسخم بگفتا تو بمان و مبتلا باش
تو خود علاج غم و درد بیشمار خودی برو طبیب خودت باش و مبتلای خودت
مرهمِ جانِ خستگان ، لعلِ حیات بخشِ تو ... دامِ دلِ شکستگان طرهی دلربای تو ... در سر زلف و خال تو رفت دل همه جهان کیست که نیست در جهان عاشق و مبتلای تو
دلم را خوب می فهمد هر آن کس ماجرا دارد میان سینه اش هر کس که قلبی مبتلا دارد
دی آمد و من مبتلا در آذرت هستم اینجا شب یلداست آنجا را نمی دانم
تا استخوان به تو مبتلایم