دستهای تو کلید صبح است که سوی مشرق میچرخد و سپیدی را از پس نردهی سایه روشن به سوی پنجرهها میخواند ...
ز هر چه غم است گشته بودم آزاد فریاد از این دام زمانه فریاد ناگاه کمین گشود از مشرق دل یلدای سیاه گیسوانت در باد