شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
سیاهی در سپیدی محو می شدفقطبا یک سلام صبحگاهی حجت اله حبیبی...
بر سرِ این شهر دود آلودِ کامش تلخبرف می بارد سپید و شاد و رقصاندامن افشاننغمه می خواند به گوش مردم افسرده: برخیزیدرخوت از جان شما دورارمغان آورده ام، پاکی، سپیدی، روشناییدانه های شادمانیروی خوب زندگانی ......
ای برف! ای الهه ی دواربر این همه زنگار سپیدی ببار......
چرا به او نگفتم؛!آنگاه که دلبر جان شد!آنشب که عشق و ایمان را یکجاه با هم دیدمچرا به او نگفتم¿!آنشب که تا صبح ،سپیدی آرزو کردم!آنگاه که نمیدانست یک دل طلب دارم...
دستهای تو کلید صبح است که سوی مشرق میچرخد و سپیدی را از پس نردهی سایه روشنبه سوی پنجرهها میخواند ......
عشق بین من و توبه پاکی و سپیدی همین دونه های زیبای برفی هست که آروم آروم از آسمون می باره...
چراغی در دستچراغی در برابرتمن به به جنگ تاریکی نمی روممن نور را میاورمتاریکی خودش نمی ماند...نور باران باشه قلب و ذهنتون ،فراموش نکنیم ما از نوریم و به نور باز می گردیم،یادمان نرود طولانی ترین شب سال همان نزدیکترین شب رسیدن به سپیدی است...آی عشق چهره سرخت چه زیباست......
الا ای برف !چه می باری بر این دنیای ناپاکی ؟بر این دنیا که هر جایش رد پا از خبیثی استمبار ای برف !تو روح آسمان همراه خود داریتو پیوندی میان عشق و پروازیتو را حیف است باریدن به ایوان سیاهی هاتو که فصل سپیدی را سرآغازیمبار ای برف !...
دستم را لای سپیدی موهایش کشیمگفتم چطور گذراندی؟چشم هایش را بست و گفت حواسم پیش تو بود گذشت...پنجره را باز کردمو شعله سماور را کشیدم بالا!...