گر هیچ مرا در دل تو جاست بگو گر هست بگو نیست بگو راست بگو
بوی جانی سوی جانم می رسد بوی یار مهربانم می رسد
صبح آمده ، برخیز که خورشید تویی در عالمِ نا امیدی ، امید تویی ...
در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک بجز مهر به جز عشق دگر تخم نکاریم
بعد نومیدی بسی امیدهاست از پس ظلمت بسی خورشیدهاست
چون بسی ابلیس آدم روی هست پس بهر دستی نشاید داد دست
عمر که بی عشق رفت هیچ حسابش مگیر
ناخوشِ او خوش بود در جان من جان ، فدای یارِ دل رنجانِ من حضرت مولانا
به جناب عشق گفتم تو بیا دوای ما باش که به پاسخم بگفتا تو بمان و مبتلا باش
ذاتت عسل است ای جان گفتت عسلی دیگر
ای دوست قبولم کن و جانم بستان مستم کن و از هر دو جهانم بستان
عمر که بی عشق رفت هیچ حسابش مگیر...
عمر که بی عشق رفت هیچ حسابش مگیر!
غربت آن است که با جمعی و جانانت نیست
من بی دلم ای نگار و تو دلداری
عید نمیدهد فرح! بی نظر هلال تو...
از خواب چو برخیزم اول تو به یاد آیی!
عید هر کس آن مهی باشد که او قربان اوست ...
چشم هایت مثل غزلی ست که مولانا سروده باشد و چاوشی بخواند....
اول تو و آخر تو بیرون تو و در سر تو...
سیر نمیشوم ز تو، نیست جز این گناهِ من...
جانِ من و جَهان تویی دلبرِ بینشان تویی خوش بِنَواز جانِ من جُمله نیاز میشوم ️️️