شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید من شبم تو ماه من بر آسمان بی من مرو
چشم تو خواب می رود یا که تو ناز می کنی؟
گوئیکه به تن دور و به دل با یارم
مگذار که غصه در میانت گیرد
عشق جانست عشق تو جان تر
زهی صبحی که او آید نشیند بر سر بالین تو چشم از خواب بگشایی ببینی شاه شادانی
در دل و جان خانه کردی عاقبت
بعد نومیدی بسی اومیدهاست از پس ظلمت بسی خورشیدهاست
کشاکش هاست در جانم کشنده کیست می دانم
جان فدای یار دل رنجان من
ای دل پاره پاره ام دیدن او است چاره ام
گر چنینی، گر چنانی، جان مایی جان جان
خُنُک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش بِنَماند هیچش اِلّا هوس قمار دیگر
هرکه از ما کند به نیکی یاد یادش اندر جهان به نیکی باد
ای از ورای پرده ها تاب تو تابستان ما ما را چو تابستان بِبَر دل گرم تا بُستان ما
پیش آ بهار خوبی تو اصل فصل هایی تا فصل ها بسوزد جمله بهار ماند
ای دریغا که حریفان همه سر بنهادند باده عشق عمل کرد و همه افتادند
دولت بر ماست چون تو هستی
بر گذشته حسرت آوردن خطاست
از پس ظلمت بسی خورشیدهاست
در این سرما و باران یار خوشتر
چو خدا بود پناهت چه خطر بود ز راهت
چه خوش است انتظارِ تو
سر رشتهٔ شادیست خیال خوش تو