یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
صبحپشت تلفنیادم رفت بگویمصدایت را که می شنومدنیا فراموشم می شود ......
تنهایی، چیزهای زیادی به انسان می آموزداما تو نرو، بگذار من نادان بمانم...
زندگی مشغله ای جدی استدرست مثلِ...دوست داشتن "تو" !...
و من گاهی نه صورتت ، نه چشمانت ، که دلم میخواهد صدایت را ببینم ......
تنهایی چیزهای زیادی به انسان میآموزد اما تو نرو ، بگذار من نادان بمانم...
من هنوز گاهییواشکی خوابِ تو را می بینمیواشکی نگاهت می کنمصدایت می کنمبینِ خودمان باشداما من هنوز تو رایواشکی دوست دارم......
ما را شکست خوردهما را با اشکهایمان رها کردند و رفتند و از آن روز بود که مابخشیدن را از یاد بردیم ......
بهجا خواهد ماند؛چایمان ته فنجانکودکىهامان در کوچههابغض سنگین شادمانىها در گلویمانو معشوقههایماندر دوردستها......