پروردهٔ عشق شد سرشتم جز عشق مباد سرنوشتم
همه عالم تن است و ایران دل
بساز ای یار با یاران دلسوز که دی رفت و نخواهد ماند امروز
دل من کجا پذیرد عوض تو دیگری را دگری به تو نماند، تو به دیگری نمانی
چو رفتم جهان را چه اندوه من!
یک امروز است ما را نقد ایام بر او هم اعتمادی نیست تا شام
دوستی هر که ترا روشن است چون دلت انکار کند دشمن است
بی عشق مباد سرنوشتم
غمین باد آنکه او شادت نخواهد خراب آنکس که آبادت نخواهد
سایه شکن باش چو نور چراغ
همه عالم تنست و ایران دل نیست گوینده زین قیاس خجل چونکه ایران دل زمین باشد دل ز تن به بود یقین باشد
همان بازی کنم با زُلف و خالت که با مَن میکند هر شب خیالت