پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پروردهٔ عشق شد سرشتمجز عشق مباد سرنوشتم...
همه عالم تن است و ایران دل...
بساز ای یار با یاران دلسوزکه دی رفت و نخواهد ماند امروز...
دل من کجا پذیرد عوض تو دیگری رادگری به تو نماند، تو به دیگری نمانی...
چو رفتم جهان را چه اندوه من!...
یک امروز است ما را نقد ایامبر او هم اعتمادی نیست تا شام...
دوستی هر که ترا روشن استچون دلت انکار کند دشمن است...
بی عشق مباد سرنوشتم...
غمین باد آنکه او شادت نخواهدخراب آنکس که آبادت نخواهد...
سایه شکن باش چو نور چراغ...
همه عالم تنست و ایران دلنیست گوینده زین قیاس خجلچونکه ایران دل زمین باشددل ز تن به بود یقین باشد...
همان بازی کنم با زُلف و خالت که با مَن میکند هر شب خیالت...